دکتر علی صادقی
دبیرستان هاتف
دبیرستان ما ـ هاتف ـ بین میدان طوقچی که پاتوق کارگران و شاگرد راننده ها بود و سلاخ خانه (کشتارگاه) واقع شده بود. در واقع اگر از مدرسه رد می شدی به کشتارگاه می رسیدی و این آخر خط بود! این همسایگی، کار معلمها را برای تنبیهات زبانی آسان می کرد و از جمله اینکه به شاگردان تنبل می گفتند: فردا بهتر است کمی پایین تر بروی؛ مدرسه ات آن یکی ساختمان است. و یا اینکه جایگاه آینده ی شغلی ما را با "اشاره به نزدیک" نشان می دادند.
انتخاب این مدرسه برای ما به دلیل نزدیکی به "میدون کهنه" (سبزه میدان) محل استقرار گاراژهای جرقویه و اسکان و داد و ستد حسن آبادیها منجمله پدرم بود. دوره ی دبیرستان از کلاس هفتم تا دوازده را شامل می شد که سه سال اول "سیکل" بود و آنها که می توانستند و می خواستند بعد از سیکل به تحصیل ادامه دهند سه رشته ی سه ساله ادبی (ادبیات فارسی)، طبیعی و ریاضی وجود داشت. شبیه رشته های فعلی که مدرسه ما فاقد رشته ی ادبی بود.
حیاط اصلی رو به خیابان بود که باغچه های پر چمن و گل (رز) مرتب و زیبایی داشت. ردیف کلاسها و دفتر، ساختمان اصلی را تشکیل می داد که حیاط را از محوطه ی بزرگ پشت آن جدا می کرد. در آن محوطه زمین چمن فوتبال و زمینهای والیبال و بسکتبال و در آخر، کارگاه کلاسهای کاردستی قرار داشت. در انتهای زمین فوتبال که چمن کچلی آن را پوشانده بود دیوار مشترک ما با سلاخ خانه اصلی اصفهان بود که کرکسها همیشه بر بالای آن در انتظار نشسته بودند. در سمت مقابل هم استخر بزرگ مدرسه قرار داشت که ورودی آن از خیابان بود. من تنها یک بار به آن استخر رفتم. ما تابستانها در چشمه ی دستجرد (شاید هم حسن آباد) و شیدان و تنوره های آسیابها آب تنی می کردیم.
در کوچه های بین طوقچی تا مدرسه کاروانسراهایی بود که گوسفندان را قبل از تحویل به کشتارگاه در آنها نگهداری می کردند و ما را صبحها گله های گوسفندی که به کشتارگاه برده می شدند در این مسیر و تا درب مدرسه همراهی می کردند و بعد هرکس به کشتارگاه خود می رفت! بعضی اوقات اگر فراش مدرسه حواسش نبود گوسفندها راهشان را به داخل مدرسه کج می کردند و باعث اختلال در سخنرانی ناظم و شیطنت بچه ها می شدند. هر گوسفند دیگری هم بود حیاط پرگل و سبزه را به آسانی رها نمی کرد.
روبروی در بزرگ ورودی و در قسمت وسط ساختمان اصلی ایوانی بود که در یک سمت آن اتاق دفتر یا محل نگهداری مدارک بود و سویچ زنگ (برای فراخوان اضطراری ـ شاید) و میکروفن و در سمت مقابل اتاق مدیر که معلم ها و ناظم هم در آن می نشستند. روبرو، درِ بزرگتری بود که به سالن اجتماعات و نمایش باز می شد. این سالن، هم منبع خاطرات سخت امتحان و هم یادآور نمایش های شادِ گاهگاه بود. ایوان تقریبا به همه گوشه های مدرسه اشراف داشت. بنابراین سخنرانیهای صبحگاهی که همه روزه بعد از تلاوت قرآن انجام می شد از این نقطه صورت می گرفت.
در سالهای آخر به دلیل آنکه خوب می نوشتم از من خواستند متن های کوتاهی بنویسم که آن را بعد از قرآن از بلندگو می خواندند. سخنرانی معمولا کار ناظم (آقای صدری) بود. مردی با شخصیت و بسیار باسواد و یک ارشاد کننده ی به تمام معنا. آقای مدیر (نوربخش) که یکی از بهترین مدیران اصفهان بود فقط در موارد اضطراری و در باره مسایل خیلی مهم صحبت می کرد. رفتار وی بسیار متین و احترام برانگیز بود به طوری که هیچکس در مقابل شخصیت والای او به خود اجازه بی احترامی نمی داد. کمتر خود را به مسایل روزمره مشغول می کرد و فقط با قدم زدن آرام در حیاط و نگاه کردن، بر اوضاع مسلط بود.
آقای شمس هم بود. بالا بلند و لاغر و عینکی که برای دفترداری ساخته شده بود. او مربی پیشاهنگی ما هم بود. اصرار داشت "حسن آبادی" را به ته فامیل احمد هم که "صادقی" تنها بود بچسباند (شرح این اشتباه را قبلا داده ام) و در مقابل اعتراض احمد که: والله بالله "حسن آبادی" ته اسم من نیست، با لهجه ی دور شهری می گفت: "پس چرا برادرت «حسن آبادی» داره؟ از اون یاد بگیر این چیزا که عار اومدن نداره!" نمی دانست آنکه گرفتار مشکلات خواهد شد من هستم. این سالها خودم را کشته ام که به این مصریها بفهمانم «صادقی» اسم پدر من نیست؛ «حسن» اسم جدم نیست و «آبادی» به حسن می چسبد و "عبادی" نیست. خدا را شکر که زندگی کوتاه است.
شرح شخصیت های مدرسه هاتف بدون آوردن ذکری از "مش تقی" کامل نمی شود. او هم فراش و باغبان و نگهبان بود؛ هم زنگ را می زد (با ضربات چکش روی یک دایره آهنی آویزان به دیوار) و هم یک اتاق به عنوان بوفه در اختیارش بود که در آن چای و کیک می فروخت. اینجا بیشتر پاتوق بچه های بزرگ تر، ورزشکاران مدرسه و بچه پولدارها بود. بعضی ها هم آنجا یواشکی سیگار می کشیدند یا با ایجاد روابط حسنه در مقابل سیگار کشیدن در توالت بیمه می شدند. نمی دانم چرا هیچوقت به آن بوفه نرفتم.
بچه ها بیشتر پیاده و بعضی که راهشان دور بود با دوچرخه به مدرسه می آمدند. در بین معلم ها هم فقط آقای شیخ الاسلام معلم شیمی که مرد شُسته رُفته و بسیار شیک پوشی بود با سواری شخصی می آمد. بقیه از اتوبوس و تاکسی استفاده می کردند. بیشتر بچه ها از خانواده های فقیر بودند که غذای کافی نداشتند ولی از خانواده های مرفه هم کسانی بودند که به دلیل نزدیکی مدرسه و یا اعتباری که از نظر آموزشی داشت به این مدرسه می آمدند. شاید بعدا بگویم که تعداد زیادی از شاگردان مدرسه هم از کلاس من و هم از کلاس رشته ی علوم طبیعی بلافاصله بعد از دبیرستان به دانشگاه راه یافتند و این به خاطر مدیریت عالی و تلاش معلمین دلسوز ما بود.
چند خاطره
از خاطرات مهم من از آن سالها یکی انتخاب به عنوان یکی از دانش آموزان پیشاهنگ نمونه در اصفهان بود که طی مراسمی به همراه یک لوح تقدیر یک جلد کتاب "مرد نامتناهی" نوشته ی حسن صدر به عنوان جایزه به من تعلق گرفت. حسن صدر را بعدها در دانشگاه شیراز دیدم . مردی نیک سیرت و مهربان که تنها کارش در اتاق معاون دانشگاه کمک به همه بود.
خاطره ی دیگر شرکت در سومین جمبوری پیشاهنگی در تابستان 1339 در منظریه ی تهران بود که برای اولین بار یک گردهمایی جهانی را می دیدم. برادرم با من بود ولی من با توجه به دوری از خانواده در طول سال بسیار دلتنگ شدم و روزشماری می کردم که برای گذراندن تعطیلات برگردم. حسن آبادیهای ساکن نزدیک آن ناحیه که بیشتر از اهالی دستگردوک و کشاورز بودند از حضور ما در آن اردو خبر شدند و یکشب ما را در منزل خود مهمان کردند. یکی از اینها در منزل بدیع الزمان فروزانفر نویسنده و استاد معروف ادبیات آن زمان در نیاوران کار می کرد. او عصر ما را به منزل ایشان برد و در حیاط باصفایی زیر یک آلاچیق که میز و صندلی فلزی زیر آن بود نشاند و با چای پذیرایی کرد. روی سطح شیشه ای میز از کتاب و مجله پر بود. استاد در خانه نبود. من هنوز خود را سرزنش می کنم که چرا هیچگاه نتوانستم آن همه محبت و پذیرایی را که این خانواده در حق ما کرد جبران کنم.
شرکت اجباری دانش آموزان در مراسم استقبال از سران دولتهای خارجی هم از فعالیت های فوق برنامه ی ما بود. اصفهان شهری بود که به دلایل تاریخی مورد بازدید همه ی سرانی که به ایران می آمدند قرار می گرفت. سالی یکی دو بار آمدن شاه هم اضافه می شد. در یکی از این سالها رفت و آمد این مقامات چنان فراوان شد که شرکت در این مراسم طی یکی دو ماه از حضور ما در مدرسه بیشتر می شد. از "فیلد مارشال محمد ایوبخان" رئیس جمهور پاکستان که حالا خاک شده ( و هر چه خاک اوست عمر شما باشد) گرفته تا " الیزابت دوم ملکه انگلیس" که هنوز زنده است. ما از صبح در طول مسیر به صف می ایستادیم و آماده دست زدن و هورا کشیدن بودیم. برای تمرین و اینکه حوصله مان سر نرود (چون گاهی انتظار ساعتها و تا ظهر به طول می انجامید) هر از چند گاهی یک ماشین یا موتورسوار پلیس به سرعت رد می شد و ما دعوت به تشویق می شدیم.
در تنظیم جای ایستادن هم مدرسه ی ما شاید چون از "ناحیه ی سه" (پایین شهر) بود همیشه بدشانسی می آورد و در چهارباغ بالا مستقر می شد که آن زمان جای پرتی بود و بجز کارخانه های ریسندگی و بافندگی با دیوارهای بلند، از آبادی و مغازه در آن خبری نبود. یکی دو بار محل استقرار من دقیقا جلوی در "دارالمجانین" یا تیمارستانی بود که در آن حوالی قرار داشت و ما برای رفع خستگی بعد از چند ساعت سر پا بودن و دور از چشم مبصر روی سکوی دو طرف در می نشستیم و از درز در چوبی بزرگ آن به بیماران روانی داخل زل می زدیم که پف پف سیگار می کشیدند و راه می رفتند و با خود حرف می زدند. دیر آمدن مهمان البته این حسن را داشت که دیگر لازم نبود به مدرسه بر گردیم. بدترین پادشاهان آنهایی بودند که اول وقت می آمدند.