دانشمند گرامی جناب دکتر علی صادقی حسن آبادی از افتخارات حسن آباد است که آگاهی از زندگینامهی ایشان اهمیتی خاص دارد. به منظور مصاحبه با ایشان، پرسشهایی را طرح و ارسال کردیم اما ایشان ترجیح داد جداگانه زندگانی خویش را بنگارد. ضمن تشکر، امید است پاسخ آن سؤالها را ضمن این نوشتهها بیابیم.
نظر به خوش قلم بودن دکتر صادقی و نیز خلاصه نگاری و دوری از حشو و اضافات، خاطرات را بدون تصرف می آوریم. این نوشته با قلمی شیرین نوشته شده و خواننده را با خود به گذشته میکشاند. مطالعهی کامل آن را به همگان توصیه می کنیم.
مقدمه
در مطلب زیر که در دو قسمت کوتاه تهیه شده سعی من بر آن بوده است تا تصویری واقعی از آموزش کودکان در حسن آباد پنجاه سال پیش و از زاویه ی دید خود من که شاید از همسالانم در آن زمان متفاوت باشد به دست دهم. حداقل می توانم ادعا کنم که از همه ی مراحل آموزشی آن زمان گذشته ام و از این نظر تصویر من از آنانکه به دلایلی تحصیل را در نیمه راه رها کردند کامل تر است. اگر این خاطرات که بیشتر به منظور ارائه ی تاریخچه ی آموزش و پرورش در حسن آباد نوشته شده گاهی "خصوصی سازی" شده بدلیل تاثیری است که محیط خانه و شرایط خانواده بر آموزش های اولیه من داشته است. امری که هیچکس نمیتواند منکر تأثیر آن حتی در شرایط فعلی باشد.
سال تولدم 1326شمسی است. البته در شناسنامه 20 دیماه ذکر شده ولی چون در آن زمان مامور ثبت احوال هر از چند ماه برای صدور شناسنامه می آمد در مورد روز تولد مطمئن نیستم. نام فامیل پدر و همه فرزندان دیگر ایشان فقط صادقی بدون پسوند "حسن آبادی" است و تنها من بر اثر اشتباه مامور ثبت "صادقی حسن آبادی" هستم! اگر بپرسید چرا با آنکه بعدها دچار مشکلات عدیده شدم آن را اصلاح نکردم نمیدانم.
پدرم حاج ابوالفضل از خانواده ای عالم (فرزند میرزا محمد علی معروف به جناب میرزا فردی روحانی) و اصلا اهل حسن آباد بود.
مادرم از اهالی رامشه بود و بعلت آنکه فارسی صحبت می کرد زبان ما در منزل حتی با پدرمان به فارسی بود. بنابراین آنچه که ما فرزندان از زبان محلی حسن آباد آموختیم به دلیل علاقه ومعاشرت در محیط زندگی بود. می توانید تصور کنید که من با اینکه زبان مادری ام فارسی است فقط بعلت علاقه شخصی زبان محلی را یاد گرفتم و هنوز تا حد زیادی به یاد دارم.
در سنین 2 - 4 سالگی در خیابان احمد آباد اصفهان ساکن شدیم. این زمانی بود که اولین کامیون توسط پدرم خریداری شد که به کار انتقال زغال از اطراف اصفهان و یزد به اصفهان پرداخت. البته یادآوری کنم که پدرم هیچگاه رانندگی نکرد! سود حاصل از تجارت زغال بعدا صرف خریداری مزرعه لجنابه در نزدیک اصفهان شد که مأمن پدر در سالهای طولانی آخر عمر بود. باید بگویم که شریک شهری پدرم با آن پول همه زمینهای اطراف طوقچی اصفهان را خرید و به یکی از میلیونرهای آن زمان تبدیل شد. پدرم اما آنچه را هم در جای دیگر داشت صرف آبادانی این مزرعه کرد.
یکی دو سال بعد را در حسن آباد گذراندیم و در سال 1331 بدلایلی که بر من روشن نیست مجددا به اصفهان کوچ کردیم و در یک منزل بزرگ اجاره ای نزدیک شکرشکن ساکن شدیم و من کلاس اول دبستان را در مدرسه گلبهار شروع کردم که در خیابان احمدآباد واقع بود.
از کلاس دوم تا ششم ابتدائی را در حسن آباد گذراندم. مدرسه یک خانه بود با یک هشتی ورودی، یک پنجدری که همه شاگردان مدرسه را که حدود 20-30 نفر بود درخود جا می داد و یک اتاق بعنوان دفتر و یک اتاق هم محل زندگی مدیر. حیاط با آجر فرش بود و یک باغچه خشک و خالی وسط آن بود که گودی اش باعث می شد موقع نماز ظهر که هر روز برپا می شد صفها کج و کوله شود. یک پاکنده در گوشه حیاط با آب روان همیشه ولرم که از خانه اربابها می آمد و به خانه مندال خان می رفت آب آشامیدنی و شستشوی ما را تامین می کرد. آقای مدیر به هرکه لطف داشت می داد جورابش را هم اینجا بشوید.
عکس فوق از اولین دانش آموزان حسن آباد است که در سال 1335 در کلاس پنجم تحصیل می کرده اند. دکتر صادقی در ردیف دوم اولین نفر سمت چپ است. عکس از: حمیدرضا جمشیدی (نادر)
مدرسه دوسره صبح و بعد از ظهر بود. کلاسهای بالاتر ردیف جلو و به ترتیب تا آخر کلاس که کلاس اولیها می نشستند. آقای مدیر همزمان به همه کلاسها درس می داد و البته گاهی از شاگردان کلاسهای بالاتر کمک می گرفت. وقتی به کلاس ششم رسیدیم من تنها شاگرد این کلاس بودم و بقیه با وجود داشتن استعداد بعلت آنکه امتحانات نهائی در حسن آباد برگزار نمی شد ترک تحصیل کردند. در این سال من گاهی جانشین آقای مدیر می شدم که به مرخصی می رفت و همه کاره مدرسه بودم.
صبحهای شنبه از نظر نظافت و کوتاهی مو و ناخن بازدید می شدیم و باید رضایتنامه هم می آوردیم که در منزل اذیت نکرده ایم. فرد ممتاز از نظر نظافت همیشه احمد رضا مسیب بود. زنگ آخر روز پنجشنبه که نصف روزه بودیم سرود داشتیم و با سرخوشی آن را تا خانه می خواندیم. کتک خورهای مدرسه هم مشخص بودند. گاهی با چوب کف دستها و اگر تنبیه سختی مقرر می شد فلک بود و ترکه انار به کف پاها در حیاط مدرسه. گاهی خود والدین برای تنبیه بچه ها درخواست چوب و فلک می کردند.
مدرسه از یک سمت به منزل مندال خان تکیه داشت و از پشت به منزلی که در اختیار ژاندارمری بود و به آن "اداره" یا پاسگاه می گفتند. من مکان تقریبی آن را در نقشه ی کلی که در مطلب قبلی فرستادم مشخص کرده ام. صف مدرسه موقع تعطیل از جلوی درب ورودی "اداره" می گذشت که همیشه یکی دو ژاندارم خواب آلود روی سکوی آن نشسته بودند و رهگذران بایستی بهشان سلام می کردند و اگر سوار بر الاغ یا دوچرخه بودند پیاده می شدند و چند قدم دورتر باز سوار می شدند (البته این رسم برای بزرگترهایی که کنار کوچه ها و زیر بازارچه ها می نشستند هم اجرا می شد.)
هر چند وقت یکبار بازرس (معمولا آقای صابری) از اداره فرهنگ می آمد و همه از مدیر گرفته تا ما بر خود می لرزیدیم. هرچند آقای مدیر وانمود می کرد که نمی ترسد اما وقتی دانش آموزی در پاسخ بازرس جواب غلط می داد می توانستیم نگرانی را در چهره اش ببینیم و البته این را بعد از رفتن بازرس بخوبی از فرود آمدن ضربات چوب بر کف دستها هم حس می کردیم. هر وقت بازرس می آمد گوئی یکی از وقایع مهم سال اتفاق افتاده. اهالی بهم می رسیدند و می گفتند: "بازرس بًومی" .
امکانی برای آموزش دختران وجود نداشت و حتی در خانواده ی ما هم رسم نبود دختران درس بخوانند. از این لحاط رامشه از حسن آباد جلوتر بود و دختران را سالها قبل از ما به مدرسه فرستادند. تنها دختری که در آن زمان تحصیل می کرد فرزند یکی از مالکان عمده بود که همسری از رامشه داشت و آموزش بصورت خصوصی و در منزل ایشان انجام می شد.
لوازم التحریر منحصر به چند وسیله ی اصلی یعنی ورق های کاغذ بزرگ، دفتر مشق، قلم ریز، خطکش و دوات و پاک کن و مداد و مداد تراش بود. جوهر را در رنگهای مختلف بصورت خشک می خریدیم و با غلظت دلخواه آماده می کردیم. قلم درشت را خود از نی هائی که کنار جویها می روئید تهیه می کردیم. برای خشک کردن جوهر یا مرکب که برای مشق درشت بکار می رفت یا از خاکستر استفاده می شد و یا صفحه را بالای لوله چراغ لامپا می گرفتیم و با اندک غفلتی فاجعه رخ می داد و مشق ما یا نیمسوز می شد یا کاملا می سوخت. حسین محن- مهتر ما - فلسفه ی مشق ریز را که از روی کتاب می نوشتیم درک می کرد ولی همیشه با مشق درشت یا بقول خودش "خط گاوی" مشکل داشت و به کار ما که صفحه سفید را بیهوده با ردیفهای یکسان خطوط درشت سیاه می کردیم می خندید.
پدرم دشمن خود نویس بود و می گفت خط ما را خراب می کند. خودش خط شکسته ی خوشی داشت که به دلیل کمبود نقطه خواندنش برای ما مشکل بود ولی تقلید امضایش برای من و احمد آسان بود. اصرار داشت چوب قلم را کج و به سمت راست به دست بگیریم و نوک قلم را با زاویه حدود 45 درجه روی کاغذ بگذاریم. او حتی این اواخر هم که دیگر با خودکار می نوشت به عادت قدیم آن را کج می گرفت و تحریرهای زیبائی خصوصا وقتی حرف "ب" را می کشید پدید می آورد. تا اواخر سالهای دبیرستان متوجه زیبائی خط او نشدیم. فکر می کردیم همه اینطور می نویسند ...
کشیدن نقشه روی مقوا با روش استفاده از چهارخانه هم لذتی داشت. آن زمان ایالات متحده آمریکا، "اتازونی" بود. باز هم پدرم بود که به دلیل علاقه خودش نام پایتخت ها را با ما تمرین می کرد. او زمانی که ما دبستان می رفتیم وقت بیشتری با ما صرف می کرد. تعداد بچه ها هنوز کمتر از تعداد انگشتان دست بود. خودآموزی، هم روش مکمل یادگیری بود. بعد از رفتن برادرم به اصفهان وقتی برای تعطیلات برمی گشت با خود مشقهای انگلیسی اش را می آورد. من در این فرصتها الفبای انگلیسی و صدای آنها را از او یاد گرفتم، هم او که بعدها استاد زبان انگلیسی در دانشگاه پیام نور شد! بنابراین زمانی که به کلاس هفتم رفتم قبلا الفبای انگلیسی و مقداری تلفظ را یاد گرفته بودم. مشکل من این بود که نمی توانستم درک کنم چرا همه چیز از "ماده ی این" درست شده چون روی همه چیز و من جمله قوطی واکس نوشته بود:
و بعد نام یک کشور.Made in…!
من فکر نمی کنم روش آموزش ما در دبستان و حتی دبیرستان تفاوت چندانی کرده باشد. همان روش بخوان، حفظ کن، جواب بده، فراموش کن. فقط مطالب و محتوی تغییر یافته و روشها همان روش پنجاه سال پیش است.
برای رفع گرسنگی در ساعات مدرسه مقداری نان حسن آبادی را چند لا می کردیم و در جیب می چپاندیم. گاهی به هم قرض می دادیم و مقیاس ما "دست" بود. دستمان را خوب باز می کردیم و به اندازه یک دست از نان می کندیم و قرض می دادیم و فردا به همان اندازه پس می گرفتیم. "کهه گرگی " و "کهه گو" بازیهای رایج بود.
دوستان نزدیک هم محمد رضا علی و محمد حسین میرزا بودند و مندوسین محن رضا جمشیدی (برادر نادر) که وفایش تا سالها بعد از ورود به دانشکده هم تابستانها که به حسن آباد می آمدم با من بود.
قهر کردن هم از آداب رایج مدرسه بود. ما به اندک رنجشی با هم قهر می کردیم و با هم حرف نمی زدیم ولی حین قهر بودن ممکن بود تا خانه با هم همراه شویم و نان قرض بدهیم و از طریق قاصدی نامرئی اختلاط کنیم. اگر شخص ثالثی بود او را واسطه قرار می دادیم که :"بهش بگو..." و اگر هیچکس نبود باز فرض می کردیم هست و باز می گفتیم:"بهش بگو..."!
sadeghia2001@yahoo.com