"کاسب ومشتری"
ابوالحسن صادقی
کاسبی مردی به ره دید وگریبانش گرفت
مردگفت:ای بی مروت، حالم اصلاسازنیست
گفت:ازدست بدهکاری چنین آزرده ای؟
گفت:غمگینم که دیگر، برلبی آواز نیست
گفت:سنگین شدحسابت بعد ازین نقدی بیار
گفت:گر نسیه نباشد، مشتری را نازنیست
گفت:ازقسط عقب افتاده میلرزی به خود
گفت:دراین فصل سرما،صحبت اهوازنیست
گفت:آگه نیستی، اجناس شدبی حدگران
گفت:ای بیهوده گونرخ جدیدس،رازنیست
گفت:میباید تورا تا باجه ی بانکی برم
گفت:آدینست، تا فردا که بانکی بازنیست
گفت:پس پولی ستان جانا، از عابر بانک خود
گفت:تاپولی نباشد، بحث خودپرداز نیست
گفت:ازیارانه ی، این برج کن صرف نظر
گفت:یارانه، بقدر قبض برق و گاز نیست
گفت:وامی راتقاضاکن، حسابت رابده
گفت:برما بدحسابان هیچکس طناز نیست
گفت:ازجیبت درآورسفته، یاچکی بکش
گفت:چون ضامن شدم بستن حسابم بازنیست
گفت:بنزینی بده شاید بهCNG رسم
گفت :از مردم شنیدم،تاسه شنبه گازنیست
گفت:باشدمبلغی ازدوستانت قرض کن
گفت:بربیچاره ای چون من، کسی امبازنیست
گفت:می خواهم نشانی، گیرم از بابای تو
گفت دانی از کجا، با مادرم شیراز نیست؟
گفت:از مال فلانی، مبلغی تنزیل کن
گفت:معذورم!که مارااین چنین اعجاز نیست
گفت:ازبهر طلبکاران،پی کاری برو
گفت:عمری برسرکارم، به کاری آز نیست
گفت:تا مامورراگویم،ازاینجا برنخیز
گفت: مرغ پر شکسته، لایق پرواز نیست
گفت:با این وضع آشفته برومردک، بساز
گفت:پس سازت چراباساز من دمسازنیست؟