بهمن پنجاه وهف یادت به خیر
یادتو هر روز و هر ساعت به خیر
یادی از آن قلب های چاک چاک
نو گلی پژمرده غلطیده به خاک
یادی از آن مردمان بی نظیر
یادی از آن بت شکن مرد کبیر
کوچه ها پر بود از بانگ سکوت
مرد حق در التماس اندر قنوت
بوی باروت و صدای رعد و خون
کوی و برزن پر شد از رقص جنون
بین دل ها رافت وپیوند بود
بین مردم حب خویشاوند بود
قرص نانی گر درون سفره بود
دیگری هم زین میان با بهره بود
حاکمانی ظالم و بیدادگر
چوب ظلم شاه بر هر کارگر
هر کجا آزاده ای پر می گشود
پرشکسته کنج زندان می غنود
گفتن افسانه های عدل و داد
بردن دادست اندر پیش باد
ظلم حاکم گر چه بی مقدار بود
بین مردم طینتی بیدار بود
در چنین اوضاع و احوال عجیب
نور از جنس خدا روحی نجیب
بر دمید و باده ای را ساز کرد
سر لیلی نزد مجنون باز کرد
صبح آمد چهره ی شب را زدود
کودکی از شوق اندر دل غنود
صلوات