خاطراتی از همرزمان شهید سید جلال فاطمی
یک ـ علی صادقی (گنگی)
اواخر سال 1360 به اتفاق بچه های حسن آباد جرقویه به جبهه (منطقه ی عملیاتی رقابیه) رفتیم. شهید سید جلال فاطمی هفت، هشت سال از ما بزرگ تر بود. در گروهان امام حسین (ع) از گردان یک حمزه لشکر نجف اشرف که فرماندهی آن را سردار شهید احمد کاظمی به عهده داشت، مستقر شدیم و سید جلال فرمانده دسته بود.
چند روز قبل از عملیات فتح المبین به ما مأموریت دادند که مهمات مورد نیاز شب حمله را به نزدیکی های خاکریز دشمن ببریم. شبهایی که رزمنده های دیگر این مأموریت را می رفتند خبری نبود. اما وقتی نوبت به ما رسید متأسفانه دشمن پی به این برنامه برد و منطقه را زیر آتش گرفت. ما 15 نفر با سنین بین حدود 14 الی 17 سال، نمی دانستیم چه باید کرد. خواستیم از محوری که رفته بودیم برگردیم اما آن محور بیشتر زیر آتش بود. اگر می ماندیم و صبح می شد یا اسیر می شدیم یا شهید. تا اینکه شهید سید جلال ما را به طرف یک گودال راهنمایی کرد. همه دور او نشستیم. در زیر نور منوّرهای پرتاب شده از طرف عراقی ها، کف دست های خود را بر روی خاک کشید تا خاک را صاف کرده نقشه ی برگشتن به سوی نیروهای خودی را روی زمین نشان دهد. با این کار مسیر را به ما نشان داد و گفت: برای زنده ماندن و لو نرفتن عملیات بایستی سینه خیز تا نیروهای خودی برویم.
ساعت حدود 3 صبح بود و ما شروع به سینه خیز رفتن کردیم تا اینکه نزدیکی های طلوع فجر، خود را به خاکریز خودی رساندیم. وقتی به پشت خاکریز رسیدیم، سید با خوشحالی گفت: دیدید چه شب به یادماندنی بود.
من هر لحظه که به یاد آن شب می افتم این خاطره ی سید به یادم می آید که اگر او آن شب نبود امیدی به برگشت نداشتیم یا احتمالا ممکن بود عملیات لو برود. ایشان پس از شرکت در چندین عملیات و حماسه آفرینی ها بالاخره در عملیات محرم به طرف معبود خود شتافت . یادش گرامی و راهش پررهرو باد.
حضور شهردار و اعضای شورای اسلامی حسن آباد در منزل آقای سید رضا فاطمی برادر شهید سید جلال. از راست:
1ـ محمود صادقی 2ـ علی صادقی (گنگی) عضو شورای شهر 3 ـ محمد حسن جمشیدی عضو شورا 4 ـ سید رضا فاطمی برادر شهید سید جلال فاطمی 5 ـ ناصر معینی شهردار حسن آباد 6 ـ رضا صادقی مسئول پایگاه 5 امام محمد باقر(ع) در حسن آباد 7 ـ محمد کرمی عضو شورا 8 ـ غلامرضا شفیعی (حسن غلام) رئیس شورا.
دو ـ غلام رضا جمشیدی (حسن)
تهیه: محمود صادقی
مورخ 8/11/1387 خدمت آقای غلامرضا شفیعی فرزند حاج حسن ـ همرزم سردار شهید سید جلال فاطمی ـ رسیدم. از او خواستم خاطره ای از دایی ام آقا جلال بگوید. او این قضیه را برایم تعریف کرد:
دو ماه مانده به پایان سال 1360 من و چند تن از اهالی حسن آباد و روستاهای همجوار، به اتفاق شهید بزرگوار سید جلال فاطمی به جبهه اعزام شدیم. پس از سازماندهی در لشکر نجف اشرف در گردان یک حمزه، در منطقه رقابیه دشت عباس مستقر شدیم. آن زمان، فرماندهی لشکر نجف اشرف را سردار شهید احمد کاظمی به عهده داشت. تا اینکه در عید نوروز 1361 عملیات پیروزمندانه فتح المبین با رمز «یا زهرا» آغاز شد. گردان مذکور مسئولیت خط شکنی و پدافند منطقه رقابیه را عهده دار بود.
48 ساعت بعد از عملیات، نیروها به پشت خط انتقال یافت و تقریبا نیمی از رزمندگان این گردان، سالم ماندند. فرمانده گردان همه را جمع کرد و پس از صحبتهایی از آنها خواست با اینکه مأموریت اصلی گردان تمام شده، مجددا به صورت داوطلب به خط برگردند ولی با توجه به خستگی جسمی و روحی به دلایلی از جمله جای خالی بعضی از دوستان و همرزمان، بعضی برای بازگشت، تمایل نشان ندادند. در این میان شهید سید جلال فاطمی از میان جمع برخاست و با صدایی رسا و بلند و با جدیت خطاب به فرمانده و حاضرین گفت: ما خود را وقف خدمت به دین و انقلاب نموده ایم و می دانیم که راه ما راه امام حسین(ع) و شهدای کربلاست. حاضریم هرگونه که شما بفرمایید تا آخرین قطره خون خود بجنگیم.
این صحبت در روحیه افراد تأثیر فراوان گذاشت و باعث شد سایرین نیز یکی یکی از جا برخاسته و با همان لحن، پشتیبانی و آمادگی خود را برای اعزام به خط پدافند و عملیات بعدی اعلام کنند. یادش گرامی و راهش مستدام.
شهید جلال اولین نفر ایستاده از راست. تصاویر دیگر از شهید را نیز ببینید.
سه ـ محمود صادقی (علی محمد)
شهید سید جلال فاطمی برایم گفت: در سال 1355 ش که بنا شد به خدمت سربازی بروم، به فکر یافتن راهی بودم تا از زیر بار خدمت به رژیم طاغوت شانه خالی کنم. تا اینکه یک بار برای تعمیر موتور سیکلتم به تعمیرگاه رفتم. تا چشمم به گریس افتاد، نقشه ای به ذهنم خطور کرد. آن را بو کردم ، دیدم بوی آن زیاد است. از صاحب تعمیرگاه پرسیدم: چطور می شود بوی این گریسها را از بین برد؟ جواب داد: با جوشاندن.
صد گرم گریس از مغازه گرفتم و به خانه آوردم. گریس را جوشاندم و بوی بد آن ، همه خانه را فرا گرفت. حدود یک ساعت گریسها جوشید. روز بعد که به خدمت سربازی رفتم، مقداری از آن را با خود بردم. ما را به کرمان فرستادند. آنجا با یکی دو نفر از همدوره ای ها نقشه ام را در میان گذاشتم . شب هنگام خواب در پادگان ، مقداری از گریسها را در هردو گوش فرو بردم . صبح همه را به خط کردند و یکی یکی معاینات را انجام می دادند . نوبت به من که رسید، تا نگاه فرمانده به سر و وضع من و دو گوشم افتاد ، مرا نزد پزشک فرستاد و در نوبت نشستم. وقتی من را صدا زدند، با حالتی مظلومانه و ساده روی صندلی در کنار دکتر که فقط یک طرف بدنم روی صندلی قرار داشت نشستم. دکتر با چراغ قوه در گوشهایم نگاه کرد و گفت: چرا تو را از اصفهان به اینجا آوردند؟! همانجا معاف می کردند!
اینگونه بود که از خدمت سربازی در زمان طاغوت معاف شدم و از خدمت سرپیچی کردم .
یادآوری: علت تأخیر تاریخ در برگه معافیت (سال 1359) این است که این برگه المثنی می باشد.
آقای محمد جمشیدی (حسین) ـ همدوره شهید در خدمت سربازی ـ نیز این قضیه را نقل کرد.
چهار ـ حسینعلی شفیعی (علی) جانباز هفتاد درصد
هنوز با گذشت سالها از شهادت آقا جلال فاطمی رایحه خوش مهر و عطوت و پایمردی و دلاوری هایش در کوچه پس کوچه های حسن آباد پراکنده است و هرگاه سخن از او به میان می آید خاطرات شیرین آن سید بزرگوار برایمان زنده می شود.
سید عزیزی که صفا و صداقت همراه با مجاهدتش در میدان رزم زبانزد دوستان و همرزمانش می باشد.
بعد از عملیات فتح المبین در مسجد حاج سید حسن در شهر حسن آباد و درست پس از اقامه نماز مغرب و عشاء او را با همه علاقمندی که به او داشتم زیارت کردم آن روزها سن و سالی نداشتم ولی از با او بودن و همسایگی با او احساس عجیبی داشتم و شهادت اسماعیل نیز این احساس را دوچندان کرده بود. با هم به طرف خانه اش که حوض کوچکی داشت به راه افتادم و درست قبل از ورود به منزلش با حالتی غمگین ولی همراه با یقین به من گفت: اسماعیل شهید شد و خوش بحالش و بدان که من هم شهید می شوم و این حرفهای او از روی اخلاص و سربلندی که داشت درونم را گواهی داد که آقا جلال مرد خداست و او نیز به جبهه برگشت و در عملیات محرم جاودانه شد بین شهید اسماعیل شفیعی و آقا جلال فاطمی علاقه خاصی به چشم می خورد. هر دو اهل کار و تلاش و هردو تربیت یافته محضر خوبان و اولیاء بودند. و مسجد حاج سید حسن دانشگاه آنان بود. شرکت در نماز مسجد دوستی و مهربانی با دیگران ، سر به زیری و تواضع از زیباترین جلوه های این دو شهید بود.
یاد و خاطره این عزیزان و سایر شهدای حسن آباد گرامی و راهشان روشنی بخش همه دلدادگان به وادی نور و حقیقت باد.
پنج ـ سید اصغر فاطمی (حسین)
اینجانب متولد 1346 ساکن شهر حسن آباد این حقیر از زمان جنگ تحصیلی عراق علیه ایران حدوداً بین 15 الی 16 سال سن داشتم هرچند که آن زمان در جبهه های جنوب و غرب کشور هر لحظه اش خاطره بود و به خاطرمشعله ای کاری و زندگی تا حدودی آنها را به فراموشی سپردم اما شجاعت و فداکاری و دلاوری ها پاسدار جان بر کف اسلام این همرزم خستگی ناپذیر که در آن موقع در نوع خودکم نظیرو شاید بی نظیر بود سید جلال فاطمی در آن زمان فقط هدفش خدا و دفاع از اسلام و میهن و ناموس خود بود و آمده بود که خالصانه جن عزیز خود را فدایی اسلام عزیز و امام زمان (عج) خود کند و از هیچ جیزی هم واهمه و هراس نداشت هرچند آن موقع چون پدر بزرگوارش در قید حیات نبود می توانست درخانه بماند و به مادر پیرش کمک کند امّا روحیه ی شهادت طلبی و حس میهن دوستی او را راحت نمی گذاشت و بدون انتظار کوچکترین پادش داوطلبانه راهی جبهه های حق عیه باطل شد. زمانی که این حقیر توفیقی پیدا کردم که همسنگر و همرزم یکی از شجاع ترین مردان جبهه و جنگ شدم در عملیات محرم بود که ایشان قبلاً در منطقه بود که من به اردوگاه نیروهای لشکر امام حسین (ع) که در شرک دارخوئین مستقر بود رفتم و در گردان امام حسین (ع) گروهان مالک اشتر مشغول آماده سازی برای عملیاتی که در پیش بود شدیم و نزدیک به 45 روز پاسدار رشید اسلام سید جلال فاطمی در یک گردان آموزش های رزمی می دیدیم هرچند که نیروهایی که به جبهه اعزام می شدند هرکس در حوزه اعزامی خودش آموزش های لازم را می دیدند ولی این آموزش برای بیشتر آماده کردن نیرو در مقابل دشمن بعثی بود فنون های عملیاتی بود. بالاخره روز موعود فرا رسید به نیروها خبر دادند که خود را برای عملیات آماده کنند بچه ها خیلی خوشحال شدندهمدیگر را بغل می کردند و از همدیگر حلالیت می طلبیدند. در این موقع سردار شهید سید جلال با یک روحیه سرشار از معنویات الهی و بالبی خندان به ما می گفت روزی را که انتظارش را می کشیدیم فرا رسیده در ضمن ناگفته نماند این شهید بزرگوار قبلاً هم در چند عملیات مختلف دیگر هم شرکت کرده بود اما من و چند نفر از بچه های حسن آباد مرتبه اول بود که در عملیات شرکت می کردیم و از این بابت بود که سید جلال خوشحال تر بود که با همدیگر هستیم. شب عملیات دور هم جمع شدیم دعا خواندیم و نماز می خواندند یکی گریه می کرد یکی خوشحالی می کرد هرکس حال و هوایی در دل خود داشت. آقا جلال عزیز به ما گفت کدام از شماها خبر شهادت مرا به مادرم می دهید. انگار کسی به او گفته بود که در این عملیات به شهادت می رسی ، بی نهایت خوشحال بود و به ماهم خیلی روحیه می داد و نور از چهره اش می درخشید. شب عملیات فرا رسید سید جلال به من گفت چون ممکن است در تاریکی شب و آتش گلوله و خمپاره دشمن از همدیگر جدا شویم اگر اتفاقی برایمان پیش نیامد و بعد از عملیات پشت خاکریز همدیگر را می بینیم و اگر هم یکی از ماها شهید شدیم شفاعت دیگران را هم بکند موقع ای که ساعت 8 شب حرکت کردیم بارانی شدیدی گرفت و سیل عظیمی به راه افتاد و اتفاقاً پیش از این که حرکت کنیم فرماندمان گفته بود که در نزدیکی دشمن باید از یک رودخانه عبور کنید و چندان آب ندارد به راحتی می توانید از آن عبور کنید و متاسفانه بارانی که آمد باعث زیاد شدن آب رودخاه شد و بچه ها در رودخانه عافلگیر شدند و اکثر آنها را آب با خود به خلیج فارس برد و یا رودخانه اروند رود.
من و چند تن از بچه ها چند کیلومتری در آب رفتیم و در بغل رودخانه ریشه درختان را نگه داشتیم و داخل آب بودیم و از طرفی چون عراقی ها فهمیده بودند که از چه سمتی حمله شده هر چه گلوله و خمپاره بود بر سر ما ریختند و در همان موقع هم داخل آب چند نفر شهید و مجروح شدند. آن هم متاسفانه من لیاقت چنین مقام عظیمی نداشتم هوا کم کم روبه روشنایی می رفت که خبر به نیروی های ایران رسید که هر کس در خط مانده است چون امکان این نیست که نیروی کمکی بیاید شما هم عقب نشینی کنید تا اسیر دشمن نشوید چون نمی خواستیم اسیر دشمن شویم به هر نحوی که بود خود را از رودخانه به خشکی نجات دادیم و به عقب که نیروی خودی بودند آمدیم وقتی که چند کیلومتری از منطقه ای عملیاتی فاصله گرفتیم محلی را اماده کرده بودند که بچه هایی که از خط برمی گشتند لباس و کفش هایشان پر از گل و آب و بود.خودشان را خشک و گرم کنند. وقتی که به آن محل نزدیک شدم از دور سید جلال مرا دید و چون مرا در این حال دید با اینکه خودش بیشتر از من دچار گل و آب شده بود اما پتو خودش را به من داد و خیلی زود رفت و لباس گرم را برای من تهیه کرد و آورد
خیلی خوشحال شد که مرا دید و خدا را شکر کرد که خوب شد دچار سیل رودخانه و آب رود نشده بود. بعد از چند روز دیگر دوباره ما را ساماندهی کردند و چون شجاعت و دلاوری های این سردار رشید اسلام را فرنماندهان ایرانی دیده بودند خواستند که ایشان (سید جلال ) را فرمانده گروهان ما کنند که آنقدر این شهید بزرگوار بی ریا و تواضع داشت قبول نکرد و گفت من دستم به آرپی جی یا تیر بار آشناتر است و بهتر می توانم عراقی ها را به هلاکت برسانم و مهارت من در این قسمت بهتر است. مرحله دوم عملیات محرم شروع شد و من در همان مرحله مجروح شدم و مرا به عقب آوردند و در بیمارستان بودم که خبر به شهادت رسیدن پاسدار اسلام سید جلال را به من دادند که بعد از کشتن و مجروح کردن صدها عراقی در پایان عملیات موقعی که در خط مقدم مبارزه می کرد مورد هدف تیرکش خمپاره قرار گرفت و به آرزوی دیرینه اش رسید.
عملیات محرم سال 1361 ـ منطقه دشت عباس ـ عین خوش ـ رمز عملیات یا حضرت زینب (س) ( برج هشت ) 5/8/861
شش ـ سید حسن فاطمی (محمود)
شهید سید جلال فاطمی (شهادت1361) از شهدای سرافراز حسن آباد و پسرعمه پدر اینجانب است. به مناسبت سوم یا هفتمین روز شهادت او به حسنآباد رفته، بر مزار او حاضر شدیم. هنگام بازگشت، من همراه شوهر خواهر ایشان مرحوم حاج میرزا علیمحمد صادقی (م 1381ش) میآمدم. در بین راه، پستچی با موتورسیکلت نامه شهید را به حاج میرزا داد. به خانه که رسیدیم ایشان نامه را خواند. یکی از جملات در نامه به این مضمون بود: «من زودتر از نامه به حسنآباد میرسم.»
جای تعجب است که او در عملیات مجروح شد و هنگام عملیات، کسی به مرخصی نمیرفت تا احتمال دهیم منظورش این بوده که میخواسته به مرخصی بیاید. نکته دیگر اینکه پس از جراحت، هشت روز طول کشید که شهید شد و او در این مدت بیهوش بود و نمیتوانست نامه بفرستد. سید جلال سواد خواندن و نوشتن نداشت و لذا حاج میرزا احتمال داد منظور شهید این بوده است که: جنازه من زودتر از نامه میرسد؛ اما نویسنده، نتوانسته مراد او را برساند.
هفت ـ احمد جمشیدیدر این هنگام سید جلال فاطمی حسن آبادی با جرأت و جسارت وصف ناپذیر، سینه خیز به سوی آن سنگر رفت و همه فکر می کردیم او در اولین لحظه به شهادت می رسد امّا ناباورانه دیدیم که آن شهید عزیز تا نزدیکی سنگر کمین رفت و با پرتاب نارنجک آن را منهدم ساخت و به سلامت به آغوش همسنگرانش باز گشت و خدا خواست تا آقا جلال بماند تا همچنان به رزمندگان درس شجاعت و عشق بیاموزد.