شهید محمد صادقی
از زبان یکی از همرزمان
محمود صادقی (علی محمد)
می خواهم در مورد شهیدی از تبار «تبارک الله احسن الخالقین» سخن به میان آورم و قلم در کاغذ گذارم. هرچند عجز و ناتوانی همه وجودم را آزار می دهد ولی چاره ای نیست. خاطرات اگر هم قطره است باید گفت آن هم در مورد شهدا تا یاد و خاطره آنها همیشه در دلها زنده بماند. در برابر خواسته ی برادر آن شهید آقای علیرضا صادقی نمی توان شانه خالی کرد آن هم شهیدی که سر تا سر عمر کوتاهش همه درس بود؛ مدت کوتاهی که با هم بودیم از مدسه شروع می شود. همکلاس نبودیم اما در دوران تحصیل در مدرسه با هم آشنا شدیم. شهید محمد صادقی(حسین) یکی دو سال از بنده کوچکتر بود ولی زبانزد دانش آموزان و معلمین مدرسه بود.
او هوشی سرشار و استعدادی فوق العاده داشت؛ خصوصا در زمینه انس با قرآن از صوت زییا و لحن خوب برخوردار بود و صبحگاه مدرسه تلاوت او آغاز می شد. از اخلاص سرشار از معرفت و انسانیت برخودار بود. با کمی سنش گویا سالها در این دنیا زندگی کرده بود. هیچ کس را سبک صدا نمی زد. تا آنجا می دانم در کارش نظمی خاص حاکمیت داشت و جزء ممتازین مدرسه بود؛ چون در خانواده ای متدین و علاقمند به اهل بیت(ع) رشد یافته بود. خلاصه شهید محمد صادقی عزیز دارای صفات عالی از قبیل ایمان ،تقوا، جدیت و پیرو ولایت فقیه و باصداقت بود.
در زمینه جبهه و جنگ نا برابر حق علیه باطل، بنده در سال 1361شمسی دقیقا 5/1/1361 راهی جبهه شدم و چند روز، آموزشهای لازم را جهت عملیات دیدیم. ناگفته نماند با شهید محمد صادقی در شهرک دارخوئین با هم بودیم ولی گردانهایمان یکی نبود تا اینکه مورخ 19/2/61 عملیات بیت المقدس با رمز «یا علی ابن ابی طالب» به قصد آزادسازی خرمشهر آغاز شد.
مورخ 21/1/61 در قسمت راه آهن اهواز خرمشهر که توسط رزمندگان اسلام آزاد شد، شهید محمد صادقی را در یک سنگر دسته جمعی عراقیها یافتم. تا اینکه بعد از دو روز استراحت، ما را به شهرک دارخوئین آوردند. از این روز به بعد در یک گردان بودیم؛ چون تعداد نفرات کم شده بود؛ تعدادی مجروح، تعدادی شهید و... شده بودند. در این مدت بسیار کوتاه که همرزم بودیم هر ثانیه آن برای من خاطره است. در این شش روز، لحظه ای از یاد خدا غافل نبود با توجه به اینکه عملیاتها طاقت فرسا بود نماز شبش ترک نمی شد.
در عملیات بعدی یعنی مرحله سوم در یک دسته 21 نفره در گروهان ما را تقسیم کردند که آقای حاج رضا تنگی، شهید محمد صادقی و بنده در یک دسته بودیم تا اینکه ساعت 12 شب بود ما را حرکت دادند. تا نزدیک اذان صبح هر وقت ایشان را می دیدم، لبانش برای ذکر تکان می خورد. گویا به او گفته بودند: حساب تو از بقیه جدا است. در لحظات خطر از نماز شب غافل نبود و هرگاه گردان برای استراحت یا پرتاب منور دشمن، او را در حال سجده می دیدیم و به جز خدا به هیچ چیز فکر نمی کرد. تا اینکه عملیات مرحله سوم با دستور قرارگاه (فرماندهی) شروع شد. عملیات تا هفت صبح ادامه داشت و اماکنی که از قبل تعیین شده بود، از دست دشمن بعثی پاکسازی کردیم.
تا اینکه ما را خواستند از پشت خاکریز از راهی باریک به جایی دیگر جهت پدافند ببرند. در این مسیر که خیلی هم طولانی نبود بنده جلو بودم و شهید محمد صادقی در ده متری در پشت سرم و حاج رضا تنگی هم عقب تر که ناگهان خمپاره دشمن بعثی بین حاج رضا و شهید محمد صادقی به زمین خورد. عقب را نگاه کردم و هرچه محمد را صدا زدم جوابی نداد. گرد و خاک و غبار زیاد بود برگشتم ولی ای کاش این خمپاه بین من و او به زمین می خورد و این صحنه پر از درد و محنت را نمی دیدم ولی تقدیر هرچه باشد ما تسلیم هستیم. آمدم بالای سر محمد انگار از جلوتر با خدای خود و معبود خویش پیمانی دیگر بسته که ما از این اسرا ر عاجزیم وبی خبر. شربت شهادت نوشید و دعوت حق را با خون خود لبیک گفت.