حکایتهای( کلیندون ودمادون)
" طنزروباه وزاغ "
چندین سال بعد......
روزهامی گذشت وآن روباه
شدپشیمان زکَرده اش ناگاه
تا شبی روبهک تامل کرد!
حیله های قد یمیَش گُل کرد
داشت ازوی شماره ای دریاد
بهره زاغک نشستُ یک اس داد
در پَیامک نوشت مَعذورم
زاغکم ، از خجا لتت کورم
گرچه خوردم پنیر شرمنده!
حیله ها ! در طبیعتِ بنده
عکس تو در پنیر چون فرهاد
می کَنَم جان ِوتن فدایت باد
قارو قارت ، هنوز در گوشم
من به یاد ِتو چای می نوشم
پَر و با لت سیاه تر از شب
از فِراقت فِتاده ام در تب
تا خبرگیرم ازتو پس بهتر
باز هم چت کنیم همدیگر
گر به خواهی رها شوم ازغم
تک بزن تاکه شا رژ بفرستم
یا شماره حساب خود اس کن
شوقِ دیدار را کمی حس کن
کل ِّّ کا شانه ام شود از تو
جمله یارانه ام شود از تو
این سهامِ عد ا لت من هم
مال تو پس توباش خاطرجم
آن سبدراکه گفتم از کالاست
نزد من آی آن سبد اینجاست
پس فراموش کن تو آن قصّه
خا طراتِ زمانِ مدرسه
آن زمان لحظه ی جدایی بود
قصّه از درس ابتدایی بود
حال هستی جوان و دانشجو
قِصّه با ما دگر ندارد خو
این مَنم جان نثِار دیر ینه
کینه ام را برون کن ازسینه
ازسرت آن گذشته بیرون کن
جانِ لیلی نظربه مجنون کن
تاکه خواندی تواین پیامَک را
در جَوا بم بگو قرار کجا ؟
تا فرستاد روبهک فی ا لحال
آن پیامک ولی نشد ارسال.............
ادامه دارد..........