دامان احمد
عبدالجواد صادقی
در صفوفی مردمان بنشسته اند در جماعت با نبی دل بسته اند
از مسائل های دنیا رسته اند همچو زنجیری به هم پیوسته اند
مصطفی سرچشمه مردانگی نور رحمت بر خلایق جملگی
اوستادی بر همه استادها برخود استادی ندیده جز خدا
کس به سجاده، نگینش را ندید جمله مردم، انتظارش می کشید
حلقه آماد دست وآن یاقوت نی رفت اباذر، بهر آن فرخنده پی
کودکان را دید بر گرد نبی آنکه بودش بر خلایق سرمدی
دامنش بگرفته بازی می کنند جمله خوشحالند و شادی می کنند
گفت اباذر السلام ای سرورم آمدم تا وصفتان جویا شوم
گفت خاتم، بعد از ابراز سلام بهر مسجد تا نهادم، یک دو گام
کودکان دیدم که نزدم آمدند با بنان بر دامنم، چنگی زدند
ایستادم، تاکمی بازی کنند تا که دلهاشان پرازشادی کنند
قلب های کودک این بچه ها کاسه ای نازک بود در دست ما
بشنو از احمد نوای مهر را اخم، هرگز بر نشاید چهر را
گفت احمد یا اباذر خانه رو بهر طفلان سوی آن کاشانه رو
چند گردو نزد من آور که زود تا گه گردو بذهمی این هشت رود
رفت اباذردر ره اودر فکر بود هشت گردو گر نیابم هان چه سود
چونکه دیدی گردوانش بود هشت شد اباذر گویی یکجا در بهشت
گردوان را دست احمد داد او ریخت احمد گردوان را سو به سو
کودکان چون چشمشان گردو بدید دست از دامان احمد بر کشید
گفت احمد یا اباذر گوش کن این سخن را با وجودت نوش کن
همچو طفلان حرس دنیا را میاب بهر گردوئی دل از ما بر نتاب
رمضان 1430سال 1388شمسی