دومین قسمت از خاطرات کودکی دکتر صادقی همچنان خواندنی و دارای نکاتی ارزنده است. چند ماه پیش مطلبی جالب در مورد چاهی که پدر ایشان حفر کرده، تحت عنوان «چاهی شگفت» داشتیم.
دکتر علی صادقی
ایام مکتب
تابستانها ما را برای رفع مزاحمت (آن زمان ما شش برادر و خواهر تنی بودیم با دو خواهر و برادر ناتنی و بعدها چهار تای دیگر هم اضافه شد) به مکتب می فرستادند که قرآن و نوحه خوانی یاد بگیریم. مکتبدار پیر ترسناکی داشتیم به نام کَلاعباس (کربلائی عباس) که خود و دختر و پسرانش قرآن می آموختند. هر چند نفر تحویل یک مربی بود تا روی زمین حیاط خاکی نشسته دایره ای تشکیل دهیم و هر چه او می گوید تکرار کنیم. گاهی هم از ما بابت آموزش کار می کشیدند و باید "کولزه ولی" ها (قسمت چوبی غوزه پنبه) را از پنبه جدا کنیم.
خانه ی او در محله یخچال و اواسط راه "میرزاتازه" (مزرعه تازه) قرار داشت. وقتی هوا گرم بود کلاس در اتاق بزرگی تشکیل می شد که در یک سر آن کلاعباس بساط تختکشی (ساختن تخت یا کفه ی گیوه از پارچه کرباس) خود را داشت و از آنجا ضمن نظارتِ زیر چشمی بر اوضاع، گاهی غلطهای نوچه مربیان ما را می گرفت و تلفظ ایشان را اصلاح می کرد. او روی تشکچه ای می نشست و کرسی کوچکی در جلو خود داشت که میز کار او بود و بریده های کرباس آبی رنگ را با دقت کنار هم می گذاشت و می چسباند و با سوزن بزرگی آنها را به یکدیگر می دوخت. مشته را که جسمی آهنی شبیه دسته هاون برنجی بود هر از چند گاهی بر تکه های بهم چسبیده فرود می آورد و حواس ما را که اصلا جمع نبود پریشان تر می کرد. اینها در نهایت کفی گیوه هائی را تشکیل می داد که رویه های بافته شده توسط زنان بر روی آن دوخته می شد. رویه های رامشه کیفیت بهتری داشت. بعدها با فراوان شدن لاستیک اتوموبیل تختکشی از رونق افتاد و گیوه هائی با تخت لاستیکی به بازار آمد که با دوام تر بود ولی ناراحت تر.
من از اول صبح چشمم به رَدِ آفتابی بود که در حیاط پهن می شد و می دانستم وقتی به پای دیوار مقابل برسد باید برویم بالای پشت بام اذان بگوئیم و بعد از زندان رها شویم. یادم است از فرط خستگی و گرسنگی نصف اذان را در راه پله ها می گفتیم و "لا اله الا الله" را وسطای راه، نزدیک گودال پاچال. این اذان گفتن در حال گریز را بارها برای بچه هایم گفته ام و هر بار از خنده غش کرده اند.
نوحه ی تکی و دو نفره و گروهی، هم تمرین می شد. دفترچه های نوحه ما ورق های باریک درازی داشت که خودمان بالای آن را به هم می دوختیم و فکر می کنم به آن بیاض می گفتیم. یکی از سرگرمیهای مورد علاقه من در دوران مکتب جمع آوری و یادداشت این نوحه ها و اجرای دو نفره آنها بود.
فرار و دستگیری
اگر کسی غیبت می کرد قاصدی به در خانه می آمد تا علت را جویا شود. یک روز برادرم احمد که دو سال بزرگتر بود مرا وسوسه کرد و بجای مکتب به صحرا رفتیم که هوای صبح اول تابستان بس دل انگیز بود و زردالوها سر شاخه ها چشمک می زد. اینجا محوطه ای باز بود با چند ردیف درخت زردالو که گویا وقف بود و به "پا درخت زردالوها" معروف بود در اوائل صحرای حسنوا.
هر یک بالای درختی رفتیم و هنوز زردالوی دوم را قورت نداده بودیم که از بالا هیاهوئی شنیدیم و گروهی را دیدیم که شعار می داد و به سمت ما می دوید. تا آمدیم بخود بجنبیم گروه ضربت مکتبخانه پای درختها منتظر فرود ما عالیجنابان بود! یادم است که دوتا دوتا دست و پاهای ما را گرفتند و مثل نعش ما را که قالب تهی کرده بودیم تا مکتب بردند. آنجا کلاعباس با ترکه منتظر بود. دندانهایش را با غیظ فشار داد و با ترکه اش به من اشاره کرد و گفت:
"علی چی پدر سوخته تو دیگه چرا؟!" مثل اینکه انتظار از برادرم می رفت ولی از من نه. بهر حال به احترام پدرمان از تنبیه بدنی معاف شدیم ولی دانستیم از دست کله عباس به هیچ کجا نمی شود فرار کرد. تنها امید ما در آن روزهای تابستان گرم طولانی به این بود که کسی بمیرد و کلاعباس را برای مراسم به مسجد ببرند و ما سراغ بازی برویم.
رهایی
برادرم ـ خدایش بیامرزد ـ بالاخره راه چاره را پیدا کرد. از بچه های حاج آقا علی وصف "ملاحسنعلی" دستگردوکی را شنیده بود و به حال آنها غبطه می خورد که چقدر آزادند و ملا چقدر مهربان است. طرح موضوع با پدر، چالشی بزرگ بود ولی چون هدف آنها بیشتر رهائی از شر ما در تعطیلات تابستان بود مادرم حاضر بود ما به جهنم برویم ولی در خانه نباشیم. با لهجه رامشه ای می گفت: "این مرغ و پر شده ها ـ بعضی وقتها هم جونمرگ شده ها ـ تو خونه آتیش می سوزونن" (مرغ و پر شده ها نفرین مورد علاقه ی مادرمان بود که هنوز معنی آن را نمیدانم. شاید منظور این بود که ما مثل مرغ سر بریده پرپر بزنیم. از خشمی که در هنگام ادای آن ابراز می شد این را می فهمیدیم) یا ظهرها که به خانه برمی گشتیم "حسین محن" مهتر همیشگی ما اعلام می کرد که: "تشا بومویند!" یعنی آتشها آمدند...
پدر با اکراه موافقت کرد که مکتبخانه عوض شود. اکراه بعلت اینکه فکر می کرد ما باید نسبت به مکتبدار محله خودمان تعصب داشته باشیم و به دیگران ترجیح دهیم. شاید هم نمی خواست با بچه های آنهائی که باهاشان اختلاف داشت معاشرت کنیم. خدا داناست.
اینجا از چوب و فلک و سختگیری خبری نبود. محل آموزش یک فضای باز بدون دیوار در سایه ی درخت توت و لب جویباری خوش، کنار خانه مسکونی خود ملاحسنعلی واقع بود. (پدر علی حسنعلی که بعدها، هم برای ما کار می کرد و هم دوست ما بود و زمان دانشجوئی من سربازیش را در شیراز گذراند. فکر می کنم شاعر خوب این وبلاگ - ابوالحسن صادقی - فرزند ایشان باشد) زمان رفت و آمد را خودمان تعیین می کردیم و همراه یادگیری قرآن، بازی و تفریح و استراحت هم بود. ملا مثل پدربزرگ ما بود. خدایش بیامرزد. شاید آخرین تابستانی بود که به مکتب رفتیم. چیزهای خوب همیشه دیر دست می دهد و کم دوام است!
این همان سالی بود که سیل آمد. "گاره برده" (گودال عظیم نزدیک دستگردوک) مملو از سیلاب شد و نیمی از خانه های دستگردوک خراب شد. ما از گونیهای شکر کوپنی که دم گاراژ قلعه چیده بودند کلی شکر پنیر آماده خوردیم. این را آقا حسن (حاج آقا علی) کشف کرد. خدا عوضش بدهد.
مکتبخانه بعدی را آقای سهراب منصوری (اولین آموزگار حسن آبادی) که فرد روشنفکر و مبتکری بود به روشی جدید همراه با آموزش کتابهای دبستان آغاز کرد و بعدها که مکتبخانه ی او رقیب دبستان دولتی شد از او برای کار در دبستان دعوت کردند. تفصیل آن را نمی دانم.
کار تابستانی
تابستانها به "حسین محن" یکی دو ماه مرخصی داده می شد تا به ورزنه یا رودشت برود و به عنوان کارگر فصلی در کار دِرو، پس اندازی برای خود فراهم کند. جانشین او در این ماهها تا وقتی ما خردسال بودیم "کاکا" (حاج محمد فعلی) برادر ناتنی ما بود که پسر ارشد بود و پسر عمه ام (کاکا محمدرضا) نیز بی جیره و مواجب به او کمک می کرد. وقتی کاکا مسئولیت های بزرگتر گرفت و به لجنابه رفت و ما هم بزرگتر شدیم این مسئولیت بر عهده ی من و احمد بود. پدرم سر زده اصطبل ها را بازرسی می کرد تا اطمینان یابد که "سنگاب" گاوها و "شونوک" (حوضچه سفالی) خرها پر از آب است و ته آخور گاوها خاک نیست. هر یک از اصطبل ها چاه آبی داشت که باید آب را از آن با چرخ چاه می کشیدی واین مخازن را پر می کردی. از مزرعه درویش یونجه و از مزرعه تازه علف ذرت می چیدیم و به خانه می آوردیم تا بعد از خرد کردن و قاطی کردن با کاه به خوردِ حیوانات بدهیم. دادن جو به خرها و پنبه دانه به گاوها هم جزو برنامه ی پذیرائی شام ایشان بود. من هیچوقت دوشیدن شیر از گاو را یاد نگرفتم. دوشیدن بز لذتبخش بود که ما نداشتیم.
دکتر صادقی همراه برادرش حاج محمد. اصفهان سال 1387
قصه های شبانه
در همین تابستانها رعیت قدیمی ما "علی حسین قاسم" مامور بود که شبها به خانه ما بیاید و غروب و صبح گاوها را بدوشد و شب برای موارد اضطراری در دسترس باشد. یکی از خصوصیات بارز او علاوه بر وفاداری و پاکدستی و نظم و انضباط این بود که در عین بی سوادی و نداشتن ساعت می توانست وقت را به دقت بگوید. مثلا می گفت: الان سه ساعت از شب رفته و اگر غروب آفتاب ساعت شش بود می دیدی که ساعت دقیقا عدد 9 را نشان می دهد.
علت نام بردن از او در اینجا و این معرفی طولانی صفات بالا نبود بلکه آموزشی بود که ناخودآگاه از او گرفتم و آن کمک به داستان پردازی بود. او منبع الهام ما و پرورش دهنده قدرت تخیل ما کودکان بود. وقتی اول شب از کارها فارغ می شد و به جمع ما که در ایوان نشسته بودیم می پیوست داستانهای شبانه را آغاز می کرد و ما دلمان می خواست شب تمامی نداشته باشد. داستانهای او پر از پند و اندرز بود و پایانی خوش داشت. تعجب می کنم که چگونه فردی بیسواد می توانست آن همه داستان در ذهن داشته باشد ضمن آنکه خیلی از داستانها شعر هم در خود داشت.
اما در شبهای زمستان قصه گوی دیگری داشتیم که با فرزندان قد و نیمقدش برای "کولزه چینی" به خانه ما می آمد. در یک اتاق بزرگ خرمنی از کولزه قرار داده می شد و این افراد که تعدادشان هم کم نبود گرد این خرمن می نشستند و چوبها (کولزه ولی) را از پنبه جدا می کردند. مزدشان کولزه ولی هائی بود که تولید کرده بودند. نزدیک نیمه شب اینها را در بقچه ای که همراه آورده بودند به دوش می کشیدند و می رفتند تا فردا به فروش برسانند. این مجالس به شب نشینی های لذتبخشی تبدیل می شد و قصه گوئی "محن قاسم" خستگی را برطرف می کرد و خواب را از سر این گروه می پراند. مخصوصا که قصه ها پرحادثه تر و گاهی کمیک تر از قصه های علی حسین قاسم بود و قصه گو با تغییر لحن و بالا و پائین بردن صدا به بیان خود جذابیت می داد. ناگهان نهیب های گاه و بیگاه هم می زد که: خوابتان نبرد! اینها زمانی بود که هنوز داستانهای شب رادیو در دسترس ما نبود. اخیرا نامه ای از یک پزشک استاد دانشگاه دریافت کردم که گفته بود نوه ی محمد قاسم قصه گو است.
آیا اینها بر نحوه ی ارائه ی سخنرانی و تدریس من و جلب توجه مخاطب در کلاسهای من در دانشکده موثر نبود؟ می توانم ادعا کنم که اکثر دانشجویان، کلاسهای مرا دوست داشتند و برای جشن فارغ التحصیلی خود هم از من برای سخنرانی دعوت می کردند.
شعرهای فولکلور کاکا و یادگار نویسی پسر عمه
در آن زمان کاکا شعرهای محلی و فلکلوریک را از حفظ داشت و برای من می خواند. من دفتری درست کردم و این اشعار و شعرهای دیگری را که می شنیدم در آن یادداشت می کردم. اما پسر عمه ام (کاکا محمدرضا) که سوادش بیشتر از کاکا بود و خط خوبی داشت مرا با انواع و اقسام یادگار نویسی روی درهای چوبی و دیوارها آشنا کرد.
آخرین باری که با پدرم به آن خانه که هنوز سر پا بود رفتیم (شاید اوایل دهه ی 1360) این یادگاریها هنوز در بالاترین نقاط دیوارهای سفید و پشت درهای چوبی اتاقها باقی بود: "یادگار علی صادقی کلاس چهارم ابتدائی" و "بیادگار نوشتم خطی زدلتنگی/ بروزگار ندیدم رفیق یکرنگی" البته این درها لوح تمرین و دفتر خاطرات نسل های گذشته هم بود. لابلای یادداشتها حتی می توانستم خط پدرم را تشخیص دهم. یا عموها و خویشانی که از دست سربازگیری مدتی خود را در یکی از اتاقها محبوس کرده بودند و از ته دل نوشته بودند: " الهی خدا هیچکس را مشمول نکند!"
sadeghia2001@yahoo.com