دکتر علی صادقی
آموزش و پرورش در خانه
در کنار آنچه در مدرسه می گذشت آموزش و پرورش در خانه هم بود. شاید هم بیشتر "پرورش"! پدرم نسبت به نماز خواندن سختگیر بود و من و برادرم باید موقع نماز مغرب و عشا به او اقتدا می کردیم. اصول دین و اسامی امامان را هم بایستی یاد می گرفتیم. شبهای پنجشنبه هم حاج آقا سید رضا از من اصول دین می پرسید و خواندن حمد و سوره ی مرا تصحیح می کرد. آموزش های دینی نفع مادی هم داشت. یک سال در 6ـ7 سالگی مسئول تحویل گرفتن گوسفندها از "گله لودر" بودم. (گله ای شامل همه ی گوسفندان ده که صبح تحویل چوپان عمومی می شد و غروب از چرا برمی گشت. اگر کسی ریشه ی این کلمه را می داند بنویسد) در همین سال برای اولین شش روزی که با زور و ضرب روزه گرفتم پدرم با حضور حاج آقا سید رضا سه دانگ از "باغچه حسینا" را که نزدیکِ آسیابچیِ صحرا حسنوا بود و چند درخت پسته و انجیر داشت قباله کرد و به من بخشید. نمی دانم بخاطر گوسفندها یا عمل به واجبات. پول فروش آن سالها بعد وقتی زندگی مستقل را در شیراز شروع کردم کمکی برای خرید وسایل خانه شد.
در آن زمان بعضی از ما بچه ها که پدر با سوادی داشتیم گاهی در معرض آموزش غیر رسمی در منزل قرار می گرفتیم. پدر من اهل کتاب خواندن بود. مشترک ناسخ التواریخ بود و هر مجلد جدیدی که از چاپ خارج می شد را با خود از شهر می آورد و سفارش می کرد بخوانیم. "هبوط آدم" را هنوز به یاد دارم. البته "مفاتیح" هم که جای خود داشت و "منتهی الآمال" هم بود که جلد زرکوب زیبای آن را دوست داشتم.
کتابهای دیگر هم بود مثل هزار و یک شب، امیر ارسلان نامدار و حسین کرد شبستری که پدر چندان موافق خواندن آنها نبود ولی عمو جواد کدخدا که مشغله ی زیادی داشت زمانی از من و احمد می خواست که کنار او بنشینیم و برایش هزار و یک شب بخوانیم. شعرهای نسیم شمال هم در جزوه های کوچک دست به دست می گشت. پسر عمه ام (حاج محمد پسر محمد رضا قیصری که به او کاکا محن رضا می گفتیم) در خانه اشان اسکندر نامه و جامع الحکایات داشتند که هر دو خواندنی بودند. دیوان اشعار صغیر اصفهانی که کلا مرثیه بود و با سرمایه شریک سابق تجارت زغال پدرم به چاپ رسیده بود بعدها به مجموعه کتابها اضافه شد. چند سال بعد و در سالهای دبیرستان، هم محله ایِ "صغیر" شدیم و او را هر از چند روز در راه می دیدیم که با اندام لاغر و کتِ بلندِ بالای زانو و "کلاه مقدسی" از کوچه مشیر فاطمی محله ی طوقچی می گذشت.
اما از همه سرگرم کننده تر مجلات تهران مصور و سپید و سیاه بودند که کشکولی از همه چیز و خصوصا شعر و داستان و عکس بود و معماها و سرگرمی های آن مایه سرخوشی همه در مهمانی های شبانه ای بود که دکتر و مدیر و رئیس پاسگاه در منزل ما بودند. زیر نور چراغ توری که ما مسئول تلمبه زدنش بودیم و در" اتاق بابا" که حکم مهمانخانه را داشت. وقتی عکس آنهائی را که صدایشان را از رادیو می شنیدیم می دیدیم سر از پا نمی شناختیم.
گر ذوق نیست تو را...
اما در شبهای تنهایی در لجنابه که پدرم من یا احمد را بعنوان مونس و خدمتکار با خود می برد مشتاق شنیدن چیزی بودیم که با صوتی خوش می خواند و بیشترین علاقه را به آن داشت:
کلیات سعدی
این کتاب نه تنها دیوان شعر بلکه دفتر ثبت وقایع از زمانهای دور بود و از دهها سال پیش هر کس چیزی در حاشیه آن نوشته بود و از جمله قیمت اجناس اصلی مثل گندم و جو و پنبه و قند و گوشت. پدرم هم هرسال قیمت اجناس را با خط شکسته ی زیبایش در آن ثبت می کرد. قیمتها به سیاق بود. خطی که برای نوشتن اوزان و قیمتها به کار می رفت و پدرم دوست داشت ـ ولی اصرار نمی کرد ـ که ما هم یاد بگیریم. من نوشتن و خواندن آن را فراگرفتم ولی آموختن چهار عمل اصلی با آن مصیبت بود. برای من جمع و تفریق و ضرب و تقسیم به روش جدید و با استفاده از اعداد متعارف آسان تر بود. نمونه ای از این خط محاسباتی را که به جای ارقام معمولی به کار می رفت در زیر می بینید:
او مرید سعدی بود و عقیده داشت آنچنانکه وی خود در بوستان گفته: آموزش های دیگر
سخنهای سعدی مثال است و پند بکار آیدت گر شوی کاربند
خود بیشتر در "بوستان " می خواند اما ما را آزاد می گذاشت که به "گلستان" سری بزنیم و اگر چیزی دستگیرمان می شود "طیبات" را هم بخوانیم.
این عوامل و شرایط موجود در خانه، من و برادرم را چنان به کتابخوانی علاقمند کرد که وقتی دو نفری در اصفهان به مدرسه می رفتیم و بایستی به شدت مواظب دخل و خرج و پاسخگوی هزینه های اضافه باشیم از هزینه ی خوراک می زدیم و کتاب کیلوئی (کتاب کیلوئی پنج تومان) می خریدیم و می خواندیم. ادبیات ما هم به همین دلیل و شاید آموزشهای توأم مدرسه و خانه و مکتب که پایه ی اصلی کسب مهارت ما در کتابخوانی بود چنان تقویت شد که در میان شاگردان دبیرستان از این لحاظ سرآمد بودیم.
همانگونه که در آینده خواهم گفت در اصفهان انشاهای مرا از دبیرستان هاتف به دبیرستان سعدی می بردند تا به جای نوشته های خود جا بزنند. عجب معروفیتی! حیف که دولت مستعجل بود.
آموزش های خاص آخرین معلم دبستانم (آقای آقاجانی) که قبلا عکس او را دیده اید هم بی تأثیر نبود. ما را وادار می کرد اشعار پروین اعتصامی و حافظ را حفظ کنیم و از بخش های آسان تر کلیله و دمنه برای ما املا می گفت. هم او بود که کتابهای داستان ساده و آموزنده را که مدتها در دفتر مدرسه خاک می خورد به من می داد بخوانم و بعد می پرسید چه نتیجه ای از هر داستان گرفته ام. از یکی از داستانها نتیجه گرفته بودم که خوردن تخم مرغ و سبزی برای بدن مفید است!
از ورزش غافل نشویم. گاهی پیاده روی و گردش گروهی در اطراف تا دیزی کوه و اکتشافات همراه آن در عصرهای پنجشنبه جور می شد. جنگهای کودکانه و زور آزمائی های قهرمانانه هم جزئی از آن بود. من در راه دیزی کوه یک کشتی تاریخی ـ و دوستانه ـ با یکی از بچه ها گرفتم که نمی دانم چرا هنوز در خاطرم هست. لذتبخش تر از همه، دویدن به دنبال دایره ی خالی (رینگ) دوچرخه بود. هر کس دستش به دهانش می رسید یک دایره اختصاصی داشت که با مهارت آنرا از راههای پر پیچ و خم به پیش می برد. اگر دایره نبود ما نیمی از فرمانهای مادر را که بردن پیغام برای این و آن بود بر زمین می گذاشتیم.
آقای آقاجانی برای بازی های دسته جمعی که بسیار لذتبخش بود ما را به جا خرمن های درقلعه اطراف ساختمان بهداری می برد. خود با آقای دکتر در سایه دیوار بهداری می نشست و بازی ما را هدایت می کرد. اولین درسهای فوتبال را هم که چگونگی استاپ سینه و پا و بالا آوردن توپ با روی پا و هد زدن وتعیین جهت توپ برای شوت کردن بود به ما یاد می داد. بیشتر در همان حیاط کوچک مدرسه. در سال 1337. باور نمی کنید؟!