دکتر علی صادقی
تمرین مدیریت و خشونت
در بخش اول این نوشته گفتم که در دو سال آخر مدرسه من جانشین آقای مدیر بودم و هر وقت به مرخصی می رفت کلید را به من می سپرد تا مدرسه را اداره کنم. در یکی از این موارد که من درکلاس پنجم بودم او به شهر رفت. مرخصی او طول کشید و من احساس می کردم دیگر جانشین همیشگی او هستم. یکی از بچه های مدرسه را به علت بی انضباطی و انجام ندادن تکالیف بعد از یکی دو اخطار، اخراج کردم! خانواده او که بسیار ذی نفوذ بود پیغام داد که دست از کله شقی بردارم و من زیر بار نرفتم. در ورودی مدرسه نگهبان گذاشتم که او را راه ندهند و به این ترتیب از بقیه هم نسق گرفتم. این رفتار ریشه در اختلاف های بزرگترها داشت که نمی دانم با وجود قرابت چه خصومتی با هم داشتند. کینه به جان ما بچه ها هم رسوخ کرده بود! بیم توطئه می رفت و احساس می شد که حمله ای در کار است. این را خبرچین ها می گفتند.
یک روز که خطر درگیری بود بچه ها را داخل کلاس به صف کردم و گفتم آرام و منظم بیرون می رویم. در که باز شد سایه و هیکل چند نفر را در کوچه دیدم که گوئی حادثه ای را تدارک می دیدند. وقتی صف را به خارج مدرسه هدایت کردم تا کنار دیوار به راه خود ادامه دهد، تقلای همان سایه ها را پشت سرم حس کردم و خش خشی که بوی خشونت می داد. اولین ترکه را که بر پشت من فرود آمد بخوبی دریافت کردم ولی ضربات دیگر با فرار سریع من، در هوا معلق ماند. صف از هم پاشید و دیدم مردانی که در انتهای کوچه زیر آفتاب زرد عصرزمستان پشت به دیوار نشسته بودند نیم خیز شدند. من به داخل هشتی اولین خانه پریدم و علی غلامرضا جمشیدی که مشغول لبافی در دالان خانه بود با آستین بالازده از کارگاهش بیرون پرید، مرا در پناه خود گرفت و بیرون آمد، ناسزائی گفت و حمله کنندگان را فراری داد.
فردا باز آمدم. وضعیت فوق العاده اعلام شد. مدرسه را سنگربندی کردیم. از شاخه های زیر سقف، چوبدستی تهیه کردیم و من با بستن در ورودی و گماردن نگهبان در هشتی و پشتِ در بام که به بامهای دیگر راه داشت حالت جنگی اعلام کردم! سه نفر از دوستان نزدیک هم، نقش "بادی گارد" من را بر عهده گرفتند.
در یکی از اوقات تنفس که من و بادی گاردها در حیاط قدم می زدیم ناگهان هیاهوئی شنیدیم و تا بیائیم به خود بجنبیم خود را در محاصره فرد اخراجی، برادر قلدرش و دو تن از پسر دائی هایش دیدیم. دروازه سقوط کرده بود و دشمن با اولین حمله به داخل هجوم آورده بود. ای دروازه بانان خائن! ما که غافلگیر شده بودیم تاب مقاومت نیاوردیم و با اولین ضربات، من نقش زمین بودم و بادی گاردها - بجز "مندوسین" که دوست با وفائی بود و تا آخر جنگید - فراری! از زیر دست و پای ایشان بچه ها را می دیدم که از بالای ایوان نطاره گر این صحنه بودند. مقام مدیریت داشت له می شد. خودشان از زدن ما خسته شدند و با صدور اعلامیه ی تندی مبنی بر عزل جانشین مدیر از مقام خود، رفتند. مدرسه را زودتر تعطیل و بچه ها را بی صف و سرپرست روانه کردم. در وسط راه وقتی به منطقه ی خودی رسیدیم یک ارزیابی کلی از تلفات انجام شد. سازمان مدیریت از هم پاشیده، دوستان فراری، زنجیر مندوسین پاره شده و گوشت و استخوان من له بود.
وقتی به خانه رسیدم مادرم که طبق معمول در مطبخ (در خانه ی ضمیمه موسوم به "خانه حاج عباس" که حکم اندرونی داشت) مشغول تهیه غذا برای مهمانهای همیشگی بود یکباره رنگ از رویش پرید. با ترس و لرز به پدرم که در بالاخانه ی حیاط اصلی با مهمانها بود خبر دادند و او با دیدن من انگار مدرک مهمی یافته باشد، دست مرا گرفت و پیش مهمانها که گویا از طرف دولت و برای حل اختلافات محلی آمده بودند برد و نشان داد.
فردا کار من آسان تر بود. دشمن تا محله ی ما پیشروی کرده بود و نیازی نبود راه زیادی طی کنم. در وسط راه مدرسه بودم که دیدم سری از پشت دیوار کوچه ی "حسنخان" بیرون آمد و برگشت و علامت داد. سه نفر از افراد دیروزی ناگهان جلوی من سبز شدند و تا دستشان بلند شد من مشتی خاک از زمین به صورتشان پاشیدم و جیغ زنان پا به فرار گذاشتم. دستشان به من نرسید و جرأت پیشروی بیشتر هم نداشتند. اینجا اولین خانه، منزل "محن غلوم" بود که خانواده اش با مهربانی مرا در پناه گرفتند، دلداری دادند و از راه پشت بام به خانه ی دیگری که به در فرعی منزل ما نزدیک بود رساندند.
غیبت اجباری شروع شد. مدرسه تا بازگشت مدیربرای یکی دو هفته تعطیل شد. من اعلام کردم تا وقتی خطر درگیری هست به مدرسه نمی روم.
روزهای سرد و سختی بود که در مصاحبت حسین محن و با خرد کردن چغندر و شلغم برای گاوها سپری می شد. شبها "کاکا"، پای تنور که دیزی آش جو در آن می غُلید برایم دوبیتی هایی را که از حفظ داشت می خواند. اولین شعرهای کودکی را در این دوران گفتم که مضمون آن این بود: روزی کاکا مرا به آذرخواران ببرد و من آنجا به مدرسه بروم. من تا دو سه ماه و تا وقتی تضمین های لازم از همه و منجمله مدیر مدرسه (آقای ربانی) گرفته نشد به مدرسه پا نگذاشتم. فرد اخراجی، قبل از من به مدرسه باز گشته بود. سالها بعد با هم دوست شدیم. او هم سربازی اش را مثل علی حسنعلی و در سنی بالاتر از معمول در شیراز گذراند! آری کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم میرسد...
دوران فراق
دبستان حسن آباد فقط تا کلاس پنجم بود و اگر کسی مایل به ادامه تحصیل و دریافت گواهینامه پایان تحصیلات ابتدایی (تصدیق ششم) بود بایستی در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش آن زمان) آذرخواران که مرکز فرهنگ جرقویه بود ثبت نام می کرد و مدیر مدرسه هم قبول می کرد که دروس کلاس ششم را به او آموزش دهد. برادرم احمد دو سال قبل از من این راه را رفته بود و به عنوان اولین فارغ التحصیل دوره ابتدایی از حسن آباد برای ادامه تحصیل از خانواده جدا شد. شاید این روزها جدا شدن ازخانواده و رفتن به اصفهان امری پیش پا افتاده باشد ولی وقتی برادر من در 12 سالگی به تنهائی به اصفهان رفت و در منزل یکی از آشنایان "پانسیون" شد تا به دبیرستان برود اوضاع غیر از این بود. تنها کانال ارتباطی، مسافرانی بودند که به شهر می رفتند. جاده خاکی و پر دست انداز تنها اجازه عبور کامیونهای نمک کش را می داد که فاصله حسن آباد تا اصفهان را حدود ده ساعت طی می کردند و هر 4-5 فرسنگ ساعتی استراحت داشتند و به طور مکرر در راه، نیاز به تعمیر پیدا می کردند.
در زمستان عبور و مرور بسیار کم و گاهی به یک بار در هفته محدود می شد. شاید دلیل آنکه خیلی از همکلاسی های با استعداد من مثل محمد قیصری (حاج حسین میرزا)، احمد صادقی (رضا مسیب) و محمد حسن جمشیدی (محمد رضا) نتوانستند به تحصیل ادامه دهند همین موانع بود. من که پشتیبان خود را از دست داده بودم و هر روز باید تنها و افسرده به مدرسه می رفتم تقریبا هر صبح هم شاهد گریه و زاری مادرم بودم که خواب برادرم را دیده بود و نگران بود که تنها در شهر چه می خورد و چگونه از خود مواظبت می کند. یک روز سرد زمستان حتی پیشکارمان (علی محمد رحیمی) را راهی کرد که با دوچرخه به اصفهان برود و خبر سلامتی احمد را بیاورد. تنها پناه من در این روزهای فراق و افسردگی عمویم (حاج سید محمد حسینی) بود که مرا با دوچرخه اش به صحرای تودوش و دیزی کوه می برد تا غمم کاهش یابد.
دو سال بعد یعنی سال 1338 نوبت من شد. من طبق روال مسافرت های آن زمان روی نمک های بالای کامیون سوار شدم و به لجنابه پیش پدرم رفتم. روز بعد پدرم نامه ای برای یکی از آشنایان که در آذرخواران معلم بود نوشت و سفارش کرد و مرا تحویل علی محمد پیشکارمان داد تا با دوچرخه به محل امتحان ببرد. در آن زمان به ندرت ماشینی از لجنابه عبور می کرد. فاصله لجنابه تا آذرخواران با دوچرخه لکنته ای که او داشت 3-4 ساعت بود و من بایستی روی میله ی بدنه سوار می شدم. وقتی رسیدیم قادر به راه رفتن نبودم. فردا امتحان برگزار شد و من خود را در بین گروهی آدمهای بزرگسال دیدم که برای ارتقای شغلی و استخدام دولتی، امتحان ششم را می دادند و افراد همسن و سال من بسیار اندک بود. تا غروب ماندیم تا نتیجه را که خوشبختانه قبولی بود گرفتیم. برگشتن به لجنابه با دوچرخه مشکل بود. تا ینگ آباد (نیک آباد) آمدیم و چون ماشینها به لجنابه نمی رفتند با کامیونی که به شهر می رفت راهی اصفهان شدیم.
یکی دیگر از سفرهای تاریخی من به اصفهان برای آماده کردن مدارک و گرفتن عکس برای ثبت نام بود که از سفر به فضا در این سالها مشکل تر بود. حالا پدرم بایستی برای ادامه تحصیل من هم در اصفهان برنامه ریزی می کرد و اینکار را کرد...
اکنون پنجاه سال از آن زمان می گذرد.