دوران سخت تحصیل(1)
سه روز از آذرخواران تا حسن آباد!
سال1353
حسن قیصری
روز اول
در ایام تحصیل در آذرخواران (55 کیلومتری حسن آباد) یک روز صبح برفی با ده تن از دوستانم تصمیم به بازگشت به حسن آباد داشتیم. به طرف حسین آباد راه افتادیم. برف شدیدتر می شد. کنار جاده زیر سقفی تا عصر منتظر اتوبوس و کامیون های حمل نمک ماندیم اما خبری نشد. بارش برف که حدود سی سانتیمتر باریده بود و همچنان ادامه داشت، اجازه ی بازگشت به آذرخواران نداد.
دبستان حسین آباد کنار جاده بود. همگی از پنجره وارد کلاس شدیم. حدود یک لیتر نفت داخل مخزن را سوزاندیم. نفت تمام شد ولی سرمای وحشتناک ادامه داشت. چند تخته شکسته داخل کلاس افتاده بود. آنها را داخل بخاری ریختیم و با کاغذ فراوان روشن کردیم. دود از پنجره به هوا بلند شد. شخصی با دیدن دود، خدمتگزار مدرسه ـ آقای حاجیان ـ را از وجود ما مطلع کرده بود. او با چکمه و پالتو و شال و کلاه و چادرشب، خود را به مدرسه رساند و فریاد می زد: چه خبره؟ او هم با دستپاچگی از پنجره وارد شد. پس از چند پس گردنی و بد و بیراه، درب مدرسه را باز کرد تا ما را بیرون کند. هرچه التماس کردیم فایده نداشت. شخصی دیگر نیز ماجرای دود را به اطلاع استاد ارجمندمان جناب حاج علی صلصالی رسانده بود. ایشان با یک فانوس آبی رنگ وارد شد. نعرهی آقای حاجیان چند برابر شد. آقای صلصالی او را آرام کرد و مسئولیت گرفتن خسارت از ما را به عهده گرفت.
چند تن از همسفران. از راست:سید اصغر حسینی، محمود طیبی، حسن قیصری، حسین جمشیدی
آقای صلصالی ما را به صف به خانه ی خود در نزدیکی مدرسه رساند. خانه ای بسیار بزرگ درست شبیه منزل قدیم دایی ام حاج آقا مصطفی. گویا هر دو را یک نفر ساخته بود. ما را به اطاق پذیرایی برد که پنج دری زیبا با پرده ی قلمکار و فرش دستباف نفیس بود اما تا امکانات گرماساز شامل یک چراغ علاءالدین و بعد از نیم ساعت یک منقل آتش و یک کرسی بزرگ و دو چراغ گردسوز پایه بلند برای روشنایی و دو لحاف با همکاری بچه ها فراهم شد، از شدت سرما دندانها بهم می خورد. همسر بسیار بزرگوار ایشان که مثل آقای صلصالی از خانواده ی اعیان و متدین حسین آباد بود، اشکنه ی داغ با یازده تخم مرغ و یازده نان خشک و تر فراهم کرد. هنوز دوستان از مزه ی آن یاد می کنند. شب را زیر کرسی خوابیدیم.
روز دوم
صبح وقتی از خواب بیدار شدیم آقای صلصالی دو کارگر برای برف روبی آورده بود. اما ما همگی گفتیم: ما برف را پارو می کردیم...! به شوخی گفت: خب کمکشان کنید من می روم صبحانه تهیه کنم. سال 1353 دهستان جرقویه اصلا نانوایی نداشت و باید نان را قرض می کردند.
با غرور از پله ها بالا رفتیم اما 10 دقیقه بعد همه زیر کرسی بودیم. مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که تا بیشتر شرمنده نشدیم فرار را بر قرار ترجیح بدهیم. پای پیاده داخل برف به سوی نیک آباد با سرعت تمام حرکت کردیم تا هم گرم شویم و هم صبحانه مهمان معلم عزیزمان نباشیم.
حدود ساعت 10 دشت آسمان رسیدیم. مقداری خار و مقداری کاه داخل یک ساختمان نیمه مخروبه انبار شده بود. با سوزاندن مقداری از آنها گرم شدیم. ساعت 11 اتوبوس فرج پیدا شد.<**ادامه مطلب...**> از خوشحالی فریاد می زدیم. اتوبوس قبل از رودخانه مسافرها را پیاده کرد و مسافرها هرکدام چند کیلو گل به پاهایشان چسبیده بود. پس از عبور از رودخانه دوباره سوار شدند. ما کمی برگشتیم به اتوبوس رسیدیم. یک ساعت طول کشید تا راننده ها (آقای رحیمی نیک آبادی و حاج محمد محمدرضا) اتوبوس را از رودخانه با صلواتهای مسافرها بالا آوردند. 11 نفر به اتوبوسی که همه جایش پر از مسافر بود، اضافه شد: سید کمال و سید رضا و سید اصغر حسینی، امان الله و علیرضا و حسین نایب جمشیدی، محمود طیبی، محمد علی صادقی، امیرحسین ایروانی، حسام الدین و بنده: حسن قیصری.
اتوبوس حرکت کرد. از نیک آباد گذشتیم و چون جاده پیدا نبود حاج محمد محمدرضا (پدرخانم فعلی بنده) پیاده از جلو اتوبوس می رفت و اتوبوس به دنبال او اما همینکه به رودخانه ی حیدرآباد رسیدیم چرخ عقب اتوبوس داخل چاله ای افتاد و اتوبوس از حرکت افتاد. تلاش زیاد برای حرکت دادن آن منجر به بریدن پلس شد. همه پیاده شدند و حدود یک کیلومتر پیاده آمدیم تا به حیدرآباد رسیدیم.
حدود دو ساعت در مسجد منتظر ماشین دیگر شدیم اما از ماشین خبری نشد. همه تصمیم گرفتند به خانه های مردم بروند. عده ای به خانه دوستانشان رفتند و عده ای هم در خانه ها را می زدند و مهمان ناخوانده می شدند. سفره نانی هم در اتوبوس پیدا شده بود که به هر نفر نصف نان دادند. بعد معلوم شد نانها برای همکار عزیزمان سید اصغر حسینی بوده که دو روز قبل فرستاده بودند و نمی دانست. تعدادی از دوستان 11 نفری هم با فامیلها که در اتوبوس بودند به خانه ی دیگران رفتند.
من و محمود و حسین نایب و حسن آقاحسین و سیدرضا و سید اصغر در مسجد ماندیم اما سرما و گرسنگی، کمرویی را در ما کمرنگ کرد. ما هم برای مهمان شدن راه افتادیم. چند خانه ی اول حیدرآباد را زدیم. قبلا زرنگ ترها به آن خانه ها رفته بودند و دو خانه هم موافقت نکردند. تقریبا خانه ی دهمی بود که گفت: ما یک اطاق داریم خودمان خوابیده ایم اما اگر پای تنور می خوابید، ایراد ندارد. همه باهم گفتیم: خوب است. او لبخندی زد. وارد شدیم. دو لحاف و یک چادر شب به ما داد. لحاف کهنه و چادرشب را پهن کردیم و لحاف بهتر را روی تنور انداختیم. گرسنه خوابیدیم. 12 پا داخل تنور بود. از شدت خستگی، خیلی زود به خواب رفتیم.
روز سوم
خیلی زود صبح شد و صدای چرخ چاه که آب می کشید، ما را از خواب بیدار کرد. پس از مدتی صاحب خانه ما را برای نماز بیدار کرد. دو سطل آب و یک آفتابه مسی نیز پر از آب برای وضو آماده کرده بود. سریع با دو مهر نماز خواندیم.
مشورت کردیم: صبحانه بمانیم یا خداحافظی کنیم؟ قرار شد اشتباه منزل حاج صلصالی را تکرار نکنیم دوباره پای تنور دراز کشیدیم تا ببینیم چه می شود. یک ساعت بعد درب باز شد و تعدادی نان آب زده با یک گلوله کره و سه استکان و یک قوری لعابی چای تحویل ما شد. ظرف پنج دقیقه همه را خوردیم و کفشهای یخ زده را در تنور بی رمق کمی گرم کردیم.
با عذرخواهی ما و صاحبخانه که مرد متدینی بود به مسجد سرد حیدرآباد آمدیم. حدود یک ساعت بعد کم کم بقیه هم آمدند. قرار شد یک وانت از حیدرآباد کرایه کنند و هرکس سهم کرایه اش (سه تومان) را بپردازد. من از حاج محمد 5 تومان قرض کردم و عده ای هم ماندند تا پلس عوض شود و با اتوبوس بیایند.
بالای وانت زیر چادر نشستیم و با سرعت حدود 20 کیلومتر، دو ساعت بعد یعنی ساعت 12:30 رسیدیم. من با این جمله وارد خانه شدم: من دیگر به مدرسه نمی روم؛ من به آذرخواران نمی روم.
شدیدا سرما خورده بودم کرسی هم مرا گرم نمی کرد. مادرم قدری هیزم داخل بخاری ریخت و روشن کرد. البته پس فردا با اتوبوس حاج سید محمد که فکر می کنم در سال 1353 تازه خریده بودند، راهی آذرخواران شدم.
و اما ...
اما شما دانش آموزان و دانشجویان عزیز که این همه امکانات برایتان فراهم است چگونه شکر خدا را به جا می آورید؟ چگونه درس می خوانید؟ و ...
28 بهمن 88