در خاطرات دکتر صادقی ویژگیهای گوناگون جمع است: تاریخ، طنز، ادبیات، داستان، رعایت آیین نگارش، اخلاق و ... لذا سلسله نوشتارهای ایشان جذاب ترین و پرخواننده ترین مطالب وبلاگ بوده است. پس از درج این نوشته ها وبلاگ رونق چشمگیر یافت و توجه بسیاری را جلب کرد و شاهد قلم زدن فرهیختگان جدید در آن هستیم.
امید که پس از تکمیل نوشته های دکتر صادقی، آن را به صورت کتابی مستقل از سوی تارنمای حسن آباد جرقویه چاپ و نشر دهیم.
خاطرات مدرسه
سالهای دبیرستان(1)
دکتر علی صادقی
مقدمه ای بر این بخش
اظهار لطف دوستان و ابراز علاقه ی ایشان به آنچه تحت عنوان خاطرات مدرسه و راجع به آموزش در دبستان حسن آباد نوشته شد مرا بر آن داشت که این خاطرات را تا پایان سالهای دبیرستان ادامه دهم. هر چند وقایع این بخش بطور عمده مربوط به خارج از حسن آباد است اما تصور می کنم واگویی ماجراهای رفته بر اولین داوطلبان "اعزام به خارج" و خوشی ها و ناخوشی های تجربه شده توسط آن نسل، شنیدنی یا خواندنی باشد. البته ممکن است حکایت آن دوران در گذر ایام صورت طنز به خود گرفته باشد ولی همانگونه که خواهید دید بقول حافط: «رنجهایی کشیده ام که مپرس...»
گفتم که برادرم احمد دو سال قبل از من به تنهایی به اصفهان رفت و اگر او آن سالهای سخت را در سنین 12ـ13 سالگی تحمل نکرده بود پدرم به ادامه ی تحصیل من هم رضایت نمی داد. سال اول او را در هنرستان گذاشتند که توصیه ی حاج آقا ابراهیم برادر "حاج آقا سیدالعراقین" بود که دومی متولی موقوفات بود و برای خود برو بیایی داشت. وقتی به حسن آباد می آمد چند هفته در منزل ما اتراق می کرد و بساط مهمانی ظهر و شب بر پا بود. کاسه ی آبگوشت و بشقاب خورشت و ماست او در سر سفره اختصاصی بود و مادر از روزها قبل سفره های رنگین تدارک می دید که البته ما را هم از آن نصیبی بود. گاهی افتخار آفتابه لگن گرفتن سر سفره در غیاب علی محمد نصیب ما می شد ولی افتخار آفتابه آب کردن و تحویل به حاج آقا دم در آبریزگاه اختصاصی پشت بام همیشه از آن ما بود.
حاج آقا ابراهیم آن سال همراه برادر برای جمع آوری اجاره ی موقوفات به حسن آباد آمده بود و گویا خود، مدیر هنرستان بود. احمد یک سال را در هنرستان کذایی گذراند. در پایان سال و بعد از یک ارزیابی دو نفره پدرم و احمد به این نتیجه رسیدند که با درس خواندن در آن هنرستان نه درسی می شد خواند و نه هنری می شد آموخت. تازه منظور از هنر در اینجا<**ادامه مطلب...**> صنعت بود، که هنر را در هنرستان هنرهای زیبا می آموختند. در ساختمانی زیبا روبروی زاینده رود. بنابراین او یک سال را از دست داد.
قرارداد فراق
تبادل نظر بین پدر و پسر در باره انتقال از هنرستان به دبیرستان آنچنانکه بعدها از احمد شنیدم شامل اتمام حجتی هم بود که "یا باید تا آخر خط بروی و درس بخوانی یا اگر می بینی که نمی توانی از هم الان برگرد و در حسن آباد و لجنابه مشغول شو". و برادرم ـ شاید خوشبختانه ـ شق اول را پذیرفته بود. این قرارداد نانوشته از طرف من هم امضا شده بود، تا سرنوشت من هم در این مسیر رقم بخورد و مادرم که همیشه یا باردار بود یا شیرخواره ای را در بغل داشت لب ایوان (صفٌه) بشنید و بقول خودش از "فراق" بنالید. فراق، تا پایان زندگی همراهش بود و ترجیع بند همیشه ی حرفهایش.
در دبیرستان هاتف ثبت نام شدم. برادرم همه ی کارها را کرد. پدرم شاید یک بار هم پایش به مدرسه نرسید. او دو موضوع برایش اهمیت داشت: نمرات ما در کارنامه که هر "ثلث" باید آن را امضا می کرد و مبلغی را که در غیاب او از حاج ماشاالله سقط فروش برای خرجی گرفته بودیم. اولی بایستی بالاترین و دومی پایین ترین رقم را می داشت تا مورد سرزنش و تهدید قرار نگیریم. سرزنش این بود که با این وضعیت مخارج فکر کرده ایم بچه های "حجی حسن کور" هستیم که آن زمان یکی از میلیونرهای اصفهان بود و تهدید، اینکه اگر خوب درس نخوانیم بهتر است برگردیم و بقول خودش "دنبال خر برویم". تلاش می کردیم این دو رقم را در حد قابل قبول نگه داریم. حق با او بود.
منزل جدید و سرکشی های پدر
با اضافه شدن من، پدرم صلاح ندید در منزل آن خویشاوند که پانسیون قبلی احمد بود بمانیم که خود عیالوار بود و دو سه نفر محصل دیگر را هم از رامشه جا داده بود. خانه ای قدیمی را که یک حیاط مسکونی اصلی و یک حیاط خلوت وابسته داشت در یکی از کوچه های پر پیچ و خم محله ی طوقچی خرید که فاصله ی آن از مدرسه حدود 15 دقیقه پیاده روی بود. ساختمان، قدیمی و از گل و خشت با بامهای کاهگلی بود که سقف اتاقهایش با چوبهای لوزی شکل پوشانده شده بود و شبها صدای تریک تریک جویده شدن چوب توسط موریانه ها و تِپ تِپ دویدن موشها را از داخل آن می شنیدیم. خبرِ خوب این بود که بخاطر ما تمام خانواده حداقل برای یکی دو سال به شهر منتقل شد. در سالهای بعد ما دو نفری بایستی خودمان را اداره می کردیم.
پدرم مرتب به ما سر می زد. البته بخاطر کارهای خودش که بایستی بین شهر و حسن آباد و لجنابه در تردد باشد. آمدنش را با سه ضربه ی اختصاصی کوبه ی برنجی به در چوبی اعلام می کرد و ما که صدای در زدنش را می شناختیم: دو ضربه کوتاه بی فاصله و بعد فاصله یک ضربه ی محکم؛ فوری دست و پایمان را جمع و کتابها را پهن می کردیم. رادیوی "آندریا" خاموش می شد و با ترس به استقبال می رفتیم.
صبح سحر برای نماز بیدارمان می کرد. معتقد بود هیچ مرضی بدتر از این نیست که شب دیر بخوابی و صبح دیر بیدار شوی. یکی از ما باید می رفت و از دم طوقچی نان سنگک می گرفت (دکان نانوایی به معلم کارگاه دبیرستان ما تعلق داشت و یک حسن آبادی سیه چرده در آن کار می کرد که اسمش حسین بود و احترام ما را داشت). همراه آن اگر زمستان بود عدسی و حلیم و گر نه دو ـ سه ریال پنیر که روی برگ چنار به دستمان می دادند می گرفتیم. سماور را آتش می انداختیم و وقتی تعداد کافی چای برای پدر ریخته بودیم یک نفر بساط را جمع و جور می کرد و دیگری باید می رفت گوشت می گرفت می آورد و روی چراغ سه فتیله بار می گذاشتیم و بعد راهی مدرسه می شدیم. وقتی پدر بود از خانم عاطفی که ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه در برنامه کودک رادیو قصه می گفت خبری نبود.
مهمانها
شبها پدرم به چند نفری که در گاراژ دیده بود یا حسن آبادی هایی که جایی برای خواب نداشتند تعارف می کرد و با خود به خانه می آورد. باید شام تهیه می کردیم و بعد از صرف شام همه را در جایی می خواباندیم و بعد سراغ درس و مشق می رفتیم. برادرم آنچنان با جان و دل از این گروه مهمانهای ناخوانده پذیرایی می کرد که حتی اگر پدر هم نبود ترجیح می دادند بر ما منت گذاشته شب را در منزل ما بگذرانند. البته گاهی با خود گوشت چرخ کرده و گوجه برای شام خود از سر راه خریده بودند اما وظیفه ی تهیه خوراک و آماده کردن چای با ما بود. آنها تا سالها در حضور من از پذیرایی احمد و از دست پخت او خصوصا در پختن برنج ـ که من هیچوقت یاد نگرفتم ـ تعریف می کردند. شاید نمی دانستند که من هم در پشت پرده در این امر مشارکت داشته ام.
در سال آخر که من تنها بودم اوضاع وخیم تر بود. در کلاس ششم ریاضی درس می خواندم که خود بار سنگینی بود. پدرم مدتی بیمار شد و من بایستی از او پرستاری می کردم و هم به پذیرایی عیادت کنندگان که گاهی چند روزی هم اتراق می کردند می پرداختم. عصرها از راه مدرسه باید دستگاه تنقیه را از دواخانه می گرفتم و پس از انجام امور چندش آور پزشکیاری آن را تمیز کرده بازمی گرداندم. تهیه غذا و کمک به جابجایی و خواباندن او و مهمانها هم بر دوش من بود. یکبار وقتی دکتر را به خانه می آوردم به زبان بی زبانی به او فهماندم که بگوید برای پرستاری از پدر وجود مادر لازم است. این هم موثر نیفتاد. مادر مسئولیت خیل عظیم بچه ها را در حسن آباد داشت.
حتی وقتی پدر یا مهمانها هم نبودند اداره منزل در کنار درس سال آخر دبیرستان آسان نبود. گاهی امور منزل و خانه داری بر زمین می ماند و ظرفهای نَشُسته چنان تلمبار که خودم هم کلافه می شدم. خانه ی قدیمی با دالان دراز و حیاط خلوت متصل به آن قابل نظافت نبود و شبها محیط ترسناکی به وجود می آمد که من تنها راه را در این می دیدم که خود را در یکی از اتاقها حبس کنم، درها را از داخل چفت کنم و سرم را زیر لحاف ببرم و دعا کنم که هر چه زودتر صبح شود.
همیشه دلم می خواست اگر مهمان می آید میرزا حسن (حسین) باشد که هم مصاحبتش لذتبخش بود و هم کمکی به حال من بود نه باری بر دوشم. از من مثل برادر کوچک تر مراقبت می کرد. صبح که بیدار می شدم او قبلا عدسی را خریده و کنار آتش منقل گذاشته و چای را آماده کرده بود. ظرفها را هم می شست و اتاق را مرتب می کرد. مثل برادر بزرگتر.
دوستی ما سالها ادامه یافت.