محمود صادقی سالمندان خاطرات تلخ و شیرین فراوان در سینه دارند. گردآوری و عرضه ی آنها مجموعه ای ارزشمند خواهد بود که ارزش تاریخی خاص و آموزندگی دارند. وبلاگ بستر مناسبی است تا به مرور این خاطرات گرد آیند. لذا در تاریخ 1/12/1388 از یکی از پیرمردهای حسن آباد به نام آقای حسین صادقی معروف به حسین علی نبات خواستم تا خاطره ای از گذشته های دور تعریف کند. آهی کشید و گفت: خداوند دیگر آن روزها را نیاورد. اگر کسی قدردان جمهوری اسلامی نباشد و ناشکری کند به مصیبتها گرفتار خواهد شد. بالاخره باب سخن را باز کرد و خاطره ای تلخ را بیان کرد: حدود سال 1322 من 10 ساله بودم. یکی دو سالی بود که محمدرضا شاه به قدرت رسیده بود. دوران سخت قحطی زندگی را برای همه دشوار کرده بود تا جایی که مردم از برگ درختان می خوردند. مرحوم پدرم (علی نبات) کاسب بود و شغل بافندگی داشت. گاهی دوره گردی هم می کرد. آن زمان افراد با هم به صورت کاروان از حسن آباد به طرف شهرضا برای فروش کارهای بافندگی و......می رفتند و دیگران نیز به قصد زیارت سلطان شاهرضا سالی یکی دو بار به آنجا می رفتند. در آن سال من همراه پدرومادرم با کاروانی هفتاد نفره و با کوله بارها حرکت کردیم. یادم هست یک جفت گیوه ی نو داشتم. پدرم خیلی علاقه به من داشت خودش پیاده و من هم سوار بر الاغ بودم تا اینکه به اولین آبادی (حیدر آباد) رسیدیم. شب را آنجا سپری کردیم. فردای آن روز دوباره کاروان حرکت کرد تا ظهر به روستای پیکان رسیدیم. تا ساعت 2 بعد از ظهر ماندیم. پس از نماز و ناهار به طرف کوه معروف به «محمد نوجوان« که میان بر خوبی داشت راه افتادیم. حدود ساعت شش بعد از ظهر میان کوه و دره بودیم که ناگهان چند نفر تفنگ دار جلو کاروان را سد کردند و کاروان از حرکت ایستاد. سرکرده ی دزدان ما را به پشت کوه هدایت کرد و هرچه داشتیم از قبیل پول، وسایل، الاغ و حتی به گیوه های من هم رحم نکردند و آن را هم ازپایم درآوردند. در حالی که بقیه را تفتیش می کردند پدرم زرنگی کرد و نه تومان که برایش باقی مانده بود، به من داد و سفارش کرد در کف دستهایم پنهان کنم. نوبت من که رسید، طبق گفته ی پدرم پولها را کف دست نگه داشتم و فقط لباسهایم را باز کردم. یادم هست آن موقع به دلیل سرمای فصل پاییز، لباس به قدر کافی برداشته بودیم ولی نامردها حتی به لباس تنمان هم رحم نکردند و به جز یک پیراهن بقیه را غارت کردند. شب شد و همه از شدت سرما به خود می لرزیدند. شب بسیار سختی بود. تا ساعت 11 صبح ما را در گوشه ای نگه داشتند ولی از ترس جرأت دور شدن از یکدیگر را نداشتیم. دیدیم سروصدایی نیست پدرم به من گفت: چون تو سن و سالت از همه کمتر است بالای آن تپه برو ببین چه خبر است. وقتی بالای بلندی رسیدم اثری از دزدها نبود. در حالی که همه گریه و زاری می کردند دوباره راه را به طرف پیکان کج کردیم و یک شب هم در منزل کدخدای روستا ماندیم. آن زمان نه تومان خیلی بود. سه چهار تا الاغ کرایه کردیم و با صورت کتک خورده به طرف حسن آباد برگشتیم.