دکتر علی صادقی
انتخاب رشته
به دلیل آنچه در مکتب و مدرسه گذشت و در خاطرات کودکی و دبستان نوشتم و به خاطر علاقه به خواندن کتاب و مجله که آن را مدیون برادرم هستم ادبیات فارسی من پیشرفت فوق العاده ای کرد. معلم ادبیات ما (آقای اقبالی که معلم ویلون هم بود) در کلاس نهم چنان تحت تاثیر نوشته های من قرار گرفت که بخاطر اندک تشابه اسمی (صادقی) به بچه ها می گفت: من صادق هدایت آینده هستم! مرد پاکدل و خوشخیالی بود! شعر "پریا"ی شاملو را که بعدها دانستم همان سالها سروده شده بود برای اولین بار از او شنیدیم که بسیار دلنشین می خواند. او مربی پیشاهنگی و بنوعی "استاد مشاور" ما هم بود. اسرار خود را به او می گفتیم و از بد روزگار به او پناه می بردیم. شکایت معلم های سختگیر را هم به او می کردیم که صد البته جز همدردی کاری از او ساخته نبود. اگر پیشرفتی در نوشتن کردم خود را مدیون تشویقهای وی می دانم. آقای حکیمی هم دبیر دیگری بود که غیر مستقیم مشوق ما بود. شعر "برخیز شتر بانا"ی ادیب الممالک را با لحنی جذاب از بر می خواند و با اینکه معلم زبان انگلیسی بود از او می خواستیم این شعر را بارها برایمان بخواند. از بس که خوب و با احساس می خواند.
وقتی زمان انتخاب رشته فرا رسید همه می دانستند که من رشته ی ادبیات فارسی را برمی گزینم. برادرم که حالا یک سال از من جلو تر بود (به دلیل از دست دادن یک سال در هنرستان) قبلا به رشته (علوم) طبیعی رفته بود.
برای انتخاب رشته، رضایت پدر شرط بود و او با انتخاب من ـ خوشبختانه ـ مخالفت کرد. می گفت: "عزیز من این رشته نون توش نیس! برو یک رشته ی فنی." حتی از فرزندان دوستان و آشنایان شاهد می آورد که شاگرد مکانیک و نجار و آهنگر و کفاش شده بودند و ضمن کسب درآمد، آینده های درخشانی برایشان پیش بینی می شد. نمرات ریاضی من هم خوب بود پس رشته ی ریاضی را انتخاب کردم! آقای اقبالی آه از نهادش بر آمد...
برنامه روزانه
من و برادرم پنج سال باهم به یک مدرسه می رفتیم. سال آخر من تنها شدم و او برای کار به حسن آباد و لجنابه گسیل شد که بینوا به یک سرکارگر و "موتورچی" نمونه تبدیل شده بود و حتی سال بعد هم به دلیل جدیت در کار و تشویق پدر از امتحان کنکور باز ماند!
دو سه سالی را که با هم تنها بودیم نوعی تقسیم کار وجود داشت که صد البته هر دو ـ و شاید بیشتر من ـ جِر می زدیم. خرید نان صبح و بار کردن گوشت و خرید نان ظهر و شب و شستن ظرفها از امور روزمره بود ولی خریدن نفت و حمل آن در یک پیت بدقواره در آن کوچه ی طولانی پر پیچ و خم و جلوی دختران همسایه کار سختی بود که منشأ اکثر دعواهای خونین ما بود. شستن ظرفها هم در حوض آب سرد سخت بود. او آدم مرتب و تمیزی بود و من شلخته و نگران درسها. محیط غم انگیز خانه که خالی از گرمای وجود مادر و همدلی خواهر و برادران دیگر بود ما را حساس کرده بود و تلافی را سر هم در می آوردیم. من از زور بی مادری با او لج می کردم.
یک روز مأمور خرید شدم و یکی از اقلام، تخم مرغ بود. برگشتم و خریدها را تحویل دادم. او روی زمین نشسته بود و من ایستاده بودم. گفت: پس تخم مرغ کو؟ گفتم: یادم رفت. عصبانی شد و محکم به ران من کوبید. تخم مرغها که در جیب شلوارم بود له شد. من از کثیف شدن شلوار و او از دروغ کثیف من عصبانی، بهم پیچیدیم و بجای غذا کتک مفصلی از دست هم خوردیم. با آنکه شدیدا بهم علاقه داشتیم گاهی چنان با هم گلاویز می شدیم و سر و صدا می کردیم که خانم همسایه ی دیوار به دیوار نگران می شد و به میانجیگری می آمد و به در می کوبید. یکبار وقتی پدرمان آمد دید که اکثر قابهای شیشه ی درها شکسته و گوشتکوب و زیرسیگاری و دمپائی در اطراف پراکنده است، خیلی زود آشتی می کردیم.
عصرها با دوستان او از طوقچی با اتوبوس به دروازه دولت می رفتیم و راهپیمائی روزانه را که تا مجسمه بود انجام می دادیم و باز دروازه دولت سوار و طوقچی پیاده می شدیم و به خانه های خود می رفتیم. کرایه ی هر نفر یک ریال بود.
برادرم از من اجتماعی تر بود. دوستان بیشتری داشت و با چند تن از بچه های حسن آباد هم که در اصفهان طلبه بودند معاشرت می کرد. به حجره های آنها در مدرسه سر می زد و برایم از وضعیت زندگی و درس ایشان می گفت و گاهی ایشان را به خانه دعوت می کرد. من از طریق او با آقای عباس سعادت دوست شدم و این دوستی سالها بر جا بود. او از زمان خود جلوتر و بیشتر اهل تفریح و گردش بود. عاشق مسافرت بود و چون خود نمی توانست سفر کند، "سفرنامه ی برادران امیدوار" را بدقت دنبال می کرد. او از معدود شاگردان مدرسه بود که به کلاسهای انگلیسی آموزش زبان می رفت که در آن زمان برای اهالی طوقچی غریب می نمود. سرنوشت، چنین خواست که عاقبت هم استاد زبان انگلیسی شود.
ریاضی خوان ادیب!
سالهای 1341 ـ 44 برای من دوران پر باری بود. سالهای خودسازی، آینده سازی، پرخاطره و مخاطره و محیط پیرامون از نظر سیاسی پرتلاطم. من و برادرم هفته ای چند کتاب می خواندیم و این علاوه بر مجله امید ایران و "کتاب هفته" بود. هفته ای یک مجله ی" امید ایران" و بعدتر "کتاب هفته" که به "کیهان هفته" تغییر نام داد. داستانهای کوتاهِ آن که بهترین آثار ایرانی و ترجمه ی آثار خارجی بود معرکه بود و من بعد از دهها سال نام برخی از آنها را هنوز به یاد دارم: فیل در پرونده، ملکوت، یخها آب می شود، باران ساز، غریبه ای در دهکده، باتلاق... آخرین سروده های شاعران نوپرداز هم در آن بود.
اولین ترجمه های شاملو و اولین شعرهای فروغ را آنجا خواندم. من و احمد به نوعی مسابقه ی کتابخوانی دست زده بودیم. کتابها را یا از کسانی که در پیاده روی وسط خیابان چهارباغ چهارچرخه گذاشته و کتاب کیلوئی 2 تومان و 5 تومان می فروختند می خریدیم یا از بچه هائی که مثل خود ما خوره ی کتاب بودند قرض می گرفتیم. یکی از اینها "معتمدی" بود. موجود ریزنقشی که برادرم او را به کتاب و مجله عادت داد و با اینکه 30 کیلوهم وزنش نبود ولی هفته ای ده کیلو کتاب می خواند! بیچاره خیلی زود نه تنها در کتاب که در رودخانه غرق شد.
کتب و مجلات ما منحصر به اینها نبود. گاهی برای تحویل گرفتن یک مجله ی مذهبی که نیمه ممنوعه بود باید با بچه ها روبروی گاراژ گیتی نورد وعده می کردیم تا مجله را از زیر درب کرکره ای یک کتابفروشی نیمه تاریک، پنهانی تحویل بگیریم.
من در رشته ی ریاضی تحصیل می کردم اما آنچه مرا واقعا ارضا می کرد ادبیات بود. اولین شعرها را ـ مثل همه ی ایرانیها ـ از ده، دوازده سالگی سروده بودم و انشایم حرف نداشت. تـمام ساعت کلاس انشا در قبضه ی من بود. بچه ها هم بعضی بخاطر علاقه ای که به انشاهای من داشتند ولی بیشتر از تنبلی که خودشان انشا ننویسند و نخوانند از اول کلاس درخواست می دادند که من انشایم را بخوانم. معلم ها هم موافق بودند. معلم های ادبیات ما بعد از آقای اقبالی، گویی از زور ناچاری به این حرفه پرداخته بودند. حوصله ی بگو مگو نداشتند و می خواستند ساعتشان بی دغدغه تمام شود. بیشتر حواسشان از پنجره به بیرون بود تا به ما. من هم بدون مانع جولان می دادم. انشاهای من مدرن شده بود و گاهی به سوررآلیسم تنه می زد! از دبیرستان های دیگر برای نوشتن انشا درخواست می رسید که البته قبول نمی کردم (چرا؟!). مسئولیت کتابخانه ی مدرسه هم به من سپرده شد که در زمان خود یکی از غنی ترین کتابخانه ها در بین مدارس اصفهان بود.
از یک اتفاق مبهوت شدم. اینکه معلم های فکل کراواتی ادبیات انشای مرا دوست داشته باشند عجیب نبود اما وقتی برای اولین بار یک انشای سوررآلیستی را در اولین جلسه ای که حاج آقا شیخ کلباسی به عنوان دبیر انشا به کلاس آمد و من باز به اصرار بچه ها بالای منبر رفتم و خواندم و او به من احسنت گفت در پوست خود نمی گنجیدم. حاج آقا کلباسی روحانی بسیار محترم و روشنفکری بود که در سالهای قبل به ما زبان عربی و تعلیمات دینی (شرعیات) درس داده بود و مرا به خاطر نمرات خوبی که از درس عربی می گرفتم می شناخت (خدا کلاعباس و ملاحسنعلی را بیامرزد). اینک او را به عنوان دبیر ادبیات ما که در کلاس پنجم ریاضی بودیم در نطر گرفته بودند. ما مجالس روضه خوانی او را تعقیب می کردیم و گاهی برای شنیدن حرفهایش که گاه در لفافه بود تا محلات دور می رفتیم. از او خاطراتی دارم که شاید روزی بازگو کنم. خدا رحمتش کند.