سفر به حسن آباد
سید حسن فاطمی
یکی از بخشهای این وبلاگ، خاطرات مربوط به حسن آباد است. تاکنون نمونه های متعدد از آنها را داشتیم. در اینجا نمونه ای دیگر از این خاطرات را می آوریم. با این امید که از دیگران نیز قضایایی از این دست دریافت کنیم.
اولین سفر
پس از امتحانات کلاس پنجم ابتدایی در خرداد سال 1355 برای اولین بار همراه خانواده به حسن آباد سفر کردم و پس از آن در زمان برپایی انقلاب نیز به این شهر مسافرت داشتم. در گاراژی واقع در خیابان هاتف اصفهان با مینی بوس به طرف حسن آباد حرکت کردیم. چند کیلومتر که از اصفهان گذشتیم، جاده تا مقصد، خاکی بود.
وضعیت حسن آباد
آن زمان حسن آباد روستایی نسبتا بزرگ بود و جدا از دستجردوک و میان دو روستا زمینهای کشاورزی. مغازه بسیار کم بود. شاید هفت هشت تا. هیچ خیابانی نداشت و همه ی کوچه ها خاکی. خیابانی که امروزه به "خیابان جمهوری" نامگذاری شده، کوچه ای پیچ در پیچ بود که به سختی مینی بوس از آن می گذشت. تنگی کوچه سبب شده بود، ماشینها به دیوار خط بیندازند و نیز دیوار به ماشینها. همان زمان از گذر مینی بوس از این کوچه تعجب می کردم. مینی بوس که به ده می رسید، مردم همدیگر را خبر می کردند و دوان دوان خود را به سرکوچهها و سر راه ماشین می رساندند. می خواستند بدانند چه کسی از شهر آمده.
تا آنجا که به یاد می آورم تنها دبستان پسرانه ای که بین دستجردوک و حسن آباد قرار داشت (دبستان فاطمیه سابق) و سه چهار ساختمان دولتی از آجر ساخته شده بود و بقیه ی ساختمان ها خشتی بود.
آن دبستان پسرانه، شاید هیچ شیشه ی سالم نداشت. می گفتند: دانش آموزان به دلیل اینکه معلمها در دادن نمره ی بیجا کوتاهی کرده اند، شیشه ها را شکسته اند.
برق حسن آباد از موتوری برقی تأمین می شد که مردم روستا خریده بودند. موتور فقط شبها کار می کرد و سر و صدای آن در روستا می پیچید.
زنها در روستای دستجرد چادر سفید سر می کردند و روی خود را خیلی تنگ می گرفتند. جالب اینکه همین زنها در خانه و در مقابل نامحرمها خیلی راحت بودند. پس از انقلاب، چادر سفید را کنار گذاشتند. از بزرگترها شنیدم که در زمانهای قبل تر، زنهای حسن آبادی نیز چادر سفید سر می کردند اما نمی دانم از چه تاریخی کنار گذاشتند.
عموم مردها شلوار سیاه گشاد به پا داشتند. در سفرهای پیش از انقلاب، کسانی که شلوارهای امروزی داشتند بسیار اندک بودند به گونه ای که جلب توجه می کردند. شنیدم بزرگسالانی هنوز اصفهان بلکه هیچ شهری را ندیده بودند.
آموزش الاغ سواری
سید حسن فاطمی (فرزند سید علی) گذشته از خویشاوندی، نزدیک ترین دوستم به حساب می آمد و همسال بودیم. او که می دانست ما بچه شهریها خرندیدهایم الاغشان را می آورد و الاغ سواری یادم می داد. وقتی سوار می شدم چون خر آهسته راه می رفت و به اصطلاح لکّه می رفت تمام دل و روده هایم به هم می ریخت. سید حسن می گفت: اگر می خواهی اذیت نشی کاری کن الاغ بدود اما من که شاگرد کم استعدادی بودم، موفق نمی شدم. خود سید حسن وقتی سوار می شد، زنجیری را در قوطی حلبی کوچکی می گذاشت و با تکان دادن در کنار گوش الاغ، خر بیچاره از ترس مثل آهو می دوید.
گاهی دو ترکه سوار الاغ می شدیم و به صحرا می رفتیم. خیلی لذتبخش بود. از ماکسیما و زانتیا هم بیشتر. هنوز شیرینی آن روزها را فراموش نمی کنم. برایم جالب بود که وقتی از صحرا برمی گشتیم، الاغ مستقیم به خانه می رفت و قبل از رسیدن به پیچ ها، اگر می خواست به سمت راست بپیچد، گوش راستش را تکان می داد و اگر می خواست به سمت چپ برود، گوش چپ را. نمی دانم آیا همهی خرها سر پیچ، راهنما می زنند یا تنها آن خر اینطور بود؟
سید حسن حق استادی بر من دارد.
چند سال پیش در سفر به حسن آباد خیال کردم آن آموزشها اثر گذاشته و الاغ سواری بلدم. وقتی که الاغی در میان چند نفر، یک بچهشهری را به زمین زد، به آن پسر گفتم: درست سوار الاغ شو اینطور. و بعد با ژست افراد ماهر همینکه سوار شدم، بدتر از او من را زمین زد و خنده ی تماشاگرها...
انقلاب اسلامی
حسن آباد در آن زمان روستایی بیش نبود اما مانند شهرهای دیگر هرروز تظاهرات برضد رژیم شاه برپا می کردند. از میان کسانی که در تظاهرات شرکت داشتند تنها سه نفر را به یاد می آورم: مرحوم حاج میرزا علی محمد صادقی و حاج آقا حسین فاطمی و میرزا مصطفی قیصری. به یاد دارم که میرزا مصطفی هنگام شعار دادن، بجای اینکه مشتش را بالا ببرد، کلاهش را میان جمعیت بالا می گرفت و تکان می داد.
روی دیوارها شعار «مرگ بر ارباب» نوشته بود و الف «ارباب» ها را پاک کرده بودند و «مرگ بر رباب» شده بود.
آخرین دیدار با مرحوم شیخ علی صادقی
شاید بتوان گفت مرحوم شیخ علی صادقی (پسر عمهی پدرم) از نظر خوش برخورد بودن و رعایت آداب معاشرت و جاذبه، در حسن آباد بی نظیر بود. نشست و برخاست با او بسیار لذت داشت. ابتدای انقلاب، کمونیستی میان جوانان مد شده بود. بسیاری از جوانان به دست او به دامن اسلام باز گشتند. به نظرم علت اصلی این تأثیرگذاری، اخلاق نیکوی او بود و استدلالهای علمی در مرتبه ی دوم قرار داشت.
دو خاطره از آخرین دیدارم با او در حسن آباد در سال 1358 مناسب است:
الف) اول انقلاب بدبینی عجیبی نسبت به افراد پولدار در جامعه پدید آمده بود بدون توجه به اینکه آنان ثروت خود را چگونه بدست آورده بودند. می گفت: من با ثروتمند بودن افراد مخالف نیستم اما اینکه بدون زحمت ثروت بدست آورند مخالفم. یاد دارم که از بعضی ثروتمندان نام می برد و می گفت: فلانی ثروتمند است اما خیلی زحمت هم می کشد. چه ایرادی دارد که او پول هم داشته باشد؟
ب) در همان سفر به مناسبتی از او پرسیدم: اگر امام حسین(ع) با علم امامت، می دانست در کربلا شهید می شود، چرا به آنجا رفت؟ جواب داد: شهربانی به پاسبان باتوم می دهد. آیا او می تواند موقع دعوا با زنش از این باتوم استفاده کند؟ مسلما نه بلکه فقط در همان راهی که شهربانی به او گفته باید به کار بگیرد. علم امام هم همینطور . او از این علم فقط در جاهای خاص می تواند استفاده کند.
از راست: علیرضا صادقی (حاج رجب)، شیخ علی، سید اصغر (برادرم)، حاج حسن قیصری (پسر عمهی پدر)، سید مهدی فاطمی
از راست: علیرضا صادقی (حاج رجب)، شیخ علی، سیداصغر، حاج حسن. سال 1358
من نیز همراه جمع فوق بودم اما عکس من در میان آنها نیست. کسی که این عکسها را گرفته خواهشمند است عکسهای دیگر را نیز در اختیارمان قرار دهد.