مصاحبه با حجت الاسلام و المسلمین علامه سید هدایت الله مسترحمی
اینجانب با همراهی حجت الاسلام روح الله صادقی و آقای حسن صادقی و پسرم سید حمید در تاریخ 8/5/1387 در سفر به تهران مصاحبهای را با علامه حاج سید هدایةالله مسترحمی انجام دادیم.
با تشکر از ایشان که بزرگوارانه ما را به حضور پذیرفتند توجه شما را به این مصاحبه ـ که نکاتی ارزشمند در آن است ـ جلب می کنیم:
ـ ضمن تشکر در ابتدا خواهشمند است سخن را با شمه ای از زندگی خود آغاز بفرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین والصلاة والسلام علی جدی رسولالله وعلی آله آل الله ولعنة الله علی اعدائهم اعداء الله.
بنده در دوازدهم جمادی الآخره 1351 هجری قمری در حسنآباد جرقویه علیای اصفهان به دنیا آمدم. این تاریخ را والد ما پشت کتاب جنة العالیه یادداشت فرمودهاند. در دوازده سالگی برای تحصیل در حوزه از حسنآباد عازم اصفهان شدم. در مدت اقامت در حسنآباد کم و بیش قرآن را به صورت نامناسب و مغلوط میخواندم. قرآن را نزد مرحوم ملاباقر که به بچهها تدریس میکردند، فرا گرفتم و اندکی هم نزد مرحوم ملاعباس آموختم. ملاعباس در مراسم تعزیه معمولاً نقش مخالف را میخواند. کتابهای فارسی را اصلاً نمیتوانستم بخوانم.
در اصفهان در مسجد نو نزدیک مدرسه کاسهگران بودم. این مسجد هنوز هم هست. طبقه پایین، مسجد بود و بالای آن به طلاب اختصاص داشت. بعد به مدرسه کاسه¬گران منتقل شدم. مدتی هم در مدرسه صدر بودم. یادم هست که پانزده سالگی که به تکلیف شرعی رسیدم در اصفهان بودم.
چهل و چند سال پیش در خدمت پدرم مسافرتی به مشهد پیش آمد. کوشش شد تا در آنجا بمانم اما جور نشد. عنایت امام هشتم(ع) نبود. در بازگشت، به تهران آمدیم. آقایان در اینجا پدرم را دعوت می-کردند و من هم خدمتشان بودم. پس از چند روز با مدرسه علمیه آقامحمود که الآن هم هست، آشنا شدم و به آنجا راه پیدا کردم. آن آشنایی زمینه شد که تا این زمان در تهران بمانم و به فعالیتهای مختلف بپردازم.
ـ لطفاً در مورد استادانتان بفرمایید.
کتابهای شرح نظام، سیوطی و مغنی را در اصفهان نزد معلم حبیبآبادی ـ صاحب کتاب مکارم الآثار ـ فرا گرفتم. ایشان تا آخر حیات، ادبیات تدریس میکردند. چندین سال در منزل آقای روضاتی به تحقیق کتاب روضات الجنات و کتابهای دیگر را مشغول بودند. سپس به حبیبآباد برخوار منتقل شدند. نزد آیت الله حاج شیخ عباس ادیب حبیبآبادی مطوّل و بخشی از مغنی ابن هشام را خواندم. در تهران فقط آقای سبزواری را به یاد دارم که سطح را تدریس میفرمود.
ـ تاکنون به چه فعالیتهایی مشغول بودید؟
در تهران زمینی بود که با کمک مؤمنان، در آن مسجدی به نام مسجد الزهرا(س) ساختیم. الآن هم این مسجد، پابرجا و معمور است. در ابتدا صبح و ظهر و شب را در آنجا اقامه نماز میکردیم و شبها هم با مردم مختصر صحبتی داشتیم و بعد به مسجد چیتساز منتقل شدم. البته چون بانی آن شخصی به نام چیتساز بوده به نام او معروف شده اما با کاشی بر سردر آن «مسجد الزهرا(س)» نوشته اند و بعضی به این نام هم میگویند.
ساخت و تعمیر بعضی مساجد دیگر نیز با اشراف ما بود؛ مثل مسجد ولی عصر(ع) در انتهای خیابان نفیس، مسجد حسینی در خیابان اتابک.
در تهران کتابهایی را تصحیح کردم و خودم نیز کتابهایی را نوشتم. از جمله این موارد که بعضی از آنها در پایان کتاب «اعمال نیمه شعبان المعظّم» آمده است:
فهرست بحارالانوار، نماز فرمان خدا، نماز معراج مؤمن، ترجمه دو جلد ارشاد شیخ مفید، ترجمه جلد اول علل الشرایع، راهنمای قرائت، مناسک حج، نصایح لقمان، دو چهل حدیث، محارم و غیرمحارم، ترجمه بعضی از اجزاء جامع الاحادیث، وصیتنامه، پنجاه حدیث، احکام القنوت، اعمال نیمه شعبان.
حوزه علمیه بروجن را با کمک اهالی آنجا تأسیس کردیم که به تحصیل خواهران اختصاص داشت و چند سالی است که دیگر از آنجا اطلاعی ندارم.
اوایل پیروزی انقلاب، یکی از کارمندان بانک، در سفری به اطراف میناب، به دلیل گم کردن راه، از روستای بشاگرد سر در آورده بود. مردم در کپر که با چوب و بوته ساخته شده بود، زندگی میکردند و امکانات زندگی آنها بسیار ابتدایی بود. در بازگشت به تهران، به ما خبر داد که جایی را پیدا کرده که وضع ساکنانش به قدری بد است که قابل گفتن نیست و باید از نزدیک ببینید. ما به اتفاق چند نفر با هواپیما به بندرعباس رفتیم و از آنجا با ماشین سپاه به محل مورد نظر رسیدیم. راه آنقدر بد بود که دو لاستیک نو ترکید. به آنجا که رسیدیم، مردم جمع شدند تا ماشین را تماشا کنند. خیال می¬کردند ماشین نوعی حیوان است و برای آن علوفه آوردند. آنها آنقدر جایی نرفته بودند که شخصی میگفت: پدربزرگ من یک بار به میناب رفته. هسته خرما را آرد میکردند و با آن نان میپختند. دخترها و پسرها که ازدواج میکردند به عنوان خدمتکار به خانواده مقابل میپیوستند. وقتی فرزندشان ازدواج میکرد، میگفتند: فلانی چند سال است که به خدمت رفته. با اینکه اهل سنت در آن نزدیکی بودند، اینها شیعه خالص باقی مانده بودند. کمکهایی را برای آنها فراهم کردیم و به مرور آباد شد. الآن شهر شده و امکاناتی مثل مدرسه و حتی حوزه علمیه دارد.
در اوایل انقلاب در خطه شمال در منطقه میانبسته نیز فعالیتهایی داشتیم. در ساخت مساجد و راهها، بهداشت، ساخت خانه برای امام جماعت فعالیتهایی کردیم. در حسنآباد جرقویه نمازخانهای برای دبیرستان پسرانه شهید مطهری ساختیم.
ـ یکی از آثاری که به همت حضرتعالی تجدید چاپ شد، کتاب مؤتمر علماء بغداد تألیف مقاتل بن عطیه (م505ق) است. در مورد این کتاب و این اشکال که بعضی مطرح کردهاند که نثر آن با آن دوران سازگاری ندارد، توضیحی بفرمایید.
محضر آیت الله العظمی مرعشی نجفی شرفیاب شده بودم که ایشان نسخهی این کتاب را به من داد و فرمود: آن را دیشب از لبنان برای من آوردند. دیشب دو بار آن را مطالعه کردم و شایسته تجدید چاپ دیدم. من آن را آوردم و خداوند توفیق داد و با مقدمه ایشان چند بار چاپ کردیم. آن را ترجمه کردم. عنوان آن در ابتدا «ترجمه مؤتمر علماء بغداد» بود و وقتی با عنوان «تجلی حقیقت، نجات بشریت» به چاپ رسید، تیراژ اولین چاپ یک میلیون نسخه بود و پس از آن دوباره به تعداد سی هزار چاپ کردند.
اما در مورد نثر آن باید عرض کنم که این کتاب برای همان زمان است اما بعضی از عباراتش را تغییر دادهاند و سبب ایراد برخی شده است.
ـ شنیدیم جنابعالی مشغول نوشتن کتابی در مورد حسنآباد بودید. این کتاب در چه وضعی است؟
حسنآباد پیش از آنکه شهر شود، نسبت به روستاهای دیگر، پرجمعیت بود. لذا میشد به آن «قصبه» گفت. به جایی «قصبه» میگویند که از نظر جمعیت، از شهر کوچکتر و از قریه بزرگتر است. خیلی سالها پیش شروع به نوشتن کتابی در مورد این روستا کردم اما به دلیل دوری از آنجا و همکاری نکردن اهالی آنجا، به درستی نتوانستم از عهده این کار برآیم. لذا مطالب گردآوری شده به صورت ناقص باقی ماند و هنوز چاپ نشده.
وقتی در حسنآباد از اسناد و مدارک میپرسیدم، میگفتند: دنبال چی میگردی؟ به دلیل بیسوادی اهمیت قضیه را متوجه نمیشدند. (هنوز هم بعضی متوجه نمیشوند.)
ـ شاید خیال میکردند شما به دنبال گنج هستید!
تعداد کمی مدرک به دست آوردم. در آتشکده، سنگی قدیمی نصب بود. عبارت آن را یادداشت کردم و هنوز یادداشت را دارم. در زمانهای بعد، آن سنگ افتاد و گویا کشاورزان آن را در نهر آب استفاده کردند.
لغتنامهای نوشتم که واژههای زبان حسنآبادی را جمع کردم. قسمتی از آن الآن تایپ شده. زمینه این فکر آن بود که در زمانی که طلبه جوانی بودم، یک روز در اصفهان در مجلسی بزرگ از علما و روحانیون بودم که سخن از معنای این روایت پیش آمد که: شخصی اصفهانی خدمت امیرالمؤمنین(ع) رسید و حضرت مطالبی را برای او بیان داشت. آن شخص از حضرت خواست که بیشتر بفرماید. حضرت در جواب فرمود: «اَروت این وِس»[1]
حاضران در معنای این جمله بحث کردند و به ذهن بعضی حاضران چیزهایی می¬رسید. من گفتم: من معنای آن را میدانم و در محل ما با این کلمهها صحبت میکنند. این را که گفتم، بعضی تبسم تمسخرآمیز کردند و بعضی روی حرف من دقت کردند. از آن موقع تصمیم گرفتم لغتهای این زبان را جمع کنم.
در حسنآباد سنگ تاریخهای بزرگ با خطهای عالی بود که بسیاری از آنها را در نهرهای آب به کار بردند. یک سال در ماه مبارک رمضان برای تبلیغ به حسنآباد رفتم و از مردم خواستم که این سنگهای پراکنده در جاهای مختلف مثل شیدان و طُدُش و حتی در خانهها را در یک جا جمع کنند تا از بین نروند. اما وقتی آنها در قبرستان جمع شد، کامیوندارها سنگها را بردند در معدن نمک ریختند تا ماشینشان در باتلاق فرو نرود. تصمیم گرفتم یک بار به معدن نمک بروم و آن سنگها را ببینم.
این مشکلات به خاطر بیسوادی مردم بود. زمانی که ساکن حسنآباد بودم یعنی قبل از دوازده سالگی، حدود سی نفر سوادشان درحدی بود که بتوانند بخوانند و بنویسند و بقیه بیسواد بودند.
ـ فکر نمیکنید تشخیص سنگهای مربوط به حسنآباد، در معدن مشکل باشد؟
بعید به نظر میرسد که از جاهای دیگر به معدن برده باشند؛ چون در جاهای دیگر چندان سنگی نبود و ندرتاً کمالآباد و دستجرد داشتند.
ـ چه خوب است در مورد اجدادتان مخصوصاً پدر بزرگوار مطالبی بیان بفرمایید.
اسامی اجداد را از روی اسناد و مدارک پیدا کردم. اما از میرفتاح نتوانستم بالاتر بروم. کتابی است بسیار کمیاب به نام تاریخ مفید که یک سال است با زحمت زیاد پیدا کردم. احتمالا نام اجداد بالاتر در آن باشد، اما هنوز موفق به مطالعه نشدهام.
پدر و پدربزرگم در حسن آباد متولد شدند اما پدر پدربزرگ ما یعنی سید محمد معروف به سید آقاجان از بُندرآباد یزد به حسنآباد آمد. او روحانی نبود اما فرزندش سید حسین معروف به حاج آقابزرگ کمی درس خوانده بود. مرحوم والد ما حاج سید محمدرضا همه تحصیلاتشان در اصفهان بود تا اینکه در زمان رضاشاه که نسبت به روحانیون سختگیری میکنند، یکی از روحانیون روستای جوزدان در نزدیکی نجفآباد، ایشان را پیش از ازدواج به آنجا میبرد. الآن این روستا با نجفآباد فاصله ندارد. پدرم چندین سال در ایام تبلیغی به آنجا میرفتند و حتی میخواستند در آنجا به او زن بدهند. تا اینکه اهالی حسنآباد میگویند: پای حاج سید رضا را در حسنآباد بند کنید و این دفعه اگر از اینجا برود، دیگر رفته است. سپس دختر استاد غفور را به عقد او در میآورند.
به بنده میفرمودند: روزهای پنجشنبه و جمعه که درسهای حوزه تعطیل است، مشغول استنساخ نسخههای خطی میشدم. الآن کتاب جامعالاخبار تألیف محمد بن محمد شعیری سبزواری را به خط ایشان به یادگار دارم. این کتاب را به اشتباه به شیخ صدوق نسبت میدهند. شیخ صدوق هم کتابی به نام جامع الاخبار داشته اما مفقود شده و جامع الاخباری که اکنون به او نسبت میدهند در واقع برای شعیری است. از این کتاب نسخه خطی دیگری دارم به نام معارج الیقین که عنوان اصلی و صحیح آن همین است. این کتاب هنوز ترجمه نشده که آن را ترجمه کردم و بناست چاپ شود.
مرحوم والد ما شخص با معنویتی بود. ذکر چند مورد در این زمینه مناسب است. یک بار با پدرم به حرم امام رضا(ع) مشرّف شدیم. ایشان پادرد داشت. در حرم ماندند و نتوانستند راه بروند. یادم هست در حرم رو به ضریح یک جمله عرض کردند: آقا، پایم درد میکند. همان موقع پایش بهتر شد و راه افتاد و از آن به بعد پادردش رفت که رفت. واقعاً اعجازآور بود.
این قضیهای را که میخواهم بگویم اولین بار است که میگویم. چشمان مرحوم والد ما ضعیف بود و با عینک به سختی میخواندند. تا اینکه قضیهای پیش آمد و نتوانستند بخوانند. فقط عرض کردند: خدایا، چشمم. از آن به بعد دیگر عینک نزدند و ریزترین خط را تا آخر عمرشان میخواندند.
آقای خاکسار هرندی میگفتند: مرحوم والد در سال آخر حیات سفری به هرند داشتند. موقع خروج از اتاق، کفش ایشان در مقابلشان خود به خود برگشت. من متحیر شدم. مرحوم آقا فرمودند: تا زندهام، راضی به نقل این قضیه برای دیگران نیستم. آقای هرندی با دیدن این قضیه ایشان را دو، سه روز در منزل خود نگه میدارد. اما طاقت کتمان نداشت و به دو، سه نفر گفته بود.
والد معظّم شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان برای مراسم احیا به مسجد میرود و کنار محراب مینشیند و مشغول دعاهای مخصوص میشود که همان موقع از دنیا میرود.
ـ حاضران در این جلسه از سوی یادواره بزرگداشت علما و شهدای حسنآباد خدمت رسیده-اند. اگر مطلبی در مورد علمای گذشته حسنآباد دارید، بفرمایید.
اطلاعات من در مورد علمای گذشته حسنآباد، ناقص بود و در اثر سکته اخیر، ناقصتر شد. آخوند ملاکاظم نودشنی برای تبلیغ به حسنآباد میآمده و بعد از مدتی در آنجا اقامت کرده است. حضور ایشان سبب میشود که عدهای از جمله والد ما و حاج میرزا عبدالغنی، به مسلک روحانیت در آیند. اطلاعات و مدرکی در مورد زندگی روحانیون برجسته در حسنآباد قبل از آخوند ملاکاظم نداریم.
کتاب ریاض العلما به زندگی علما اختصاص دارد. در آن چند بار از جرقویه با لفظ «زرجویه» نام برده شده است. ]با مطالعه آن شاید بتوان به علمای جرقویه از جمله حسنآباد دست یافت.
ـ شنیدهایم که آخوند ملاکاظم نودشنی در حسنآباد حدّ جاری میکرده است. اگر در این زمینه اطلاعاتی دارید، بفرمایید.
در این مورد اطلاعی ندارم و اولین بار است که از شما میشنوم. همین مقدار میدانم که از روحانیون محترم بوده است.
ـ گذشته از ثبت و ضبط تاریخ حسنآباد، به نظر جنابعالی چه کارهایی لازم است در مورد این شهر انجام شود؟
تشکیل حوزه علمیه در آنجا مناسب است. چند سالی است که در این فکرم.
ـ از اینکه وقت شریفتان را در اختیار ما قرار دادید، سپاسگزاریم.
----------------------------------------
[1]. بحار الانوار، ج 41، ص 301. یعنی این مطالب برای امروزت بس است. ظاهرا «این» تصحیف «یُن» است. گویا بعضی به دلیل ناآشنایی با «ین» آن را به «این» تغییر داده¬اند. معنای یکایک الفاظ عبارت، چنین است: اَرو: امروز، ت: تو، یُن: این، وِس: بس.