سفر جمکران
احمد شفیعی
شبی در جمکران اتراق کردم بساط عاشقی را چاق کردم
هوس کردم دمی تنها بمانم کنار مهدی زهرا بمانم
بگویم غصه ی نا گفتنی را ببیند قصه نشنیدنی را
بگشتم دور دور جمکران را درون صحن و مسجد کاروان را
به بازار شلوغ و خلوت چاه به مهدیه و پهنای قدمگاه
به مسجد عده ای را خفته دیدم به ایوان جملگی را خسته دیدم
نماز حضرت صاحب چه جوری ریایی ، یا خماری یا به زوری
به دور صحن مدام گرم صحبت سخن از زندگی و کار محنت
یکی قلیان ودود سیب تازه یکی سینه کشی و خمیازه
زنان را بی اعتنا بر مردو افگار چنان خوابیده که انگار نه انگار
جوانان معذب دور تا دور هر آنکس دیده نتواند شود کور
چنان چشمان خود را تیز کردند که خدام حرم را حیز کردند
کسی حرف از گل زهرا نمی زد سخن از عشق و خوبیها نمی زد
کسی گم کرد ه ای پیدا نمی کرد دل مجنون خود را رسوا نمی کرد
سخن از هر چه گویی بود الا زمهدی حضرت صاحب زمان را
کمی دقت نمودم در میانه نبود از حضرت حق هم نشانه
خدایا من ولی را گم نکردم به غیر از خود کسی را گم نکردم
کمک کن تا خودم را باز یابم پس از آن دلبر پر ناز یابم
ببخشی آقا اگر کامل نبودم برای دیدنت قابل نبودم
دعا کن تا دلم آئینه گردد مهیا بهر آن آدینه گردد
همراه: 09131707439