خاطرهای شگفت از رزمندهای حسن آبادی
جوانان حسن آباد نیز مانند دیگر مناطق ایران، ایثارها و جان فشانی های فراوان در زمان جنگ از خود نشان دادند و شهیدان و مجروحان فراوان تقدیم نظام جمهوری اسلامی کردند.
جناب آقای ابوالفضل صادقی (فرزند حاج میرزا علی محمد) با بدنی مجروح، مدتی طولانی در منطقه ی تحت نفوذ عراق، مفقود شد و با خوردن گیاهان، خود را زنده نگه داشت. از او خواستیم تا آن خاطره را برایمان بازگوید. از دیگر رزمندگان نیز می خواهیم خاطرات خود را به منظور درج در وبلاگ در اختیارمان قرار دهند.
اواخر سال 1366 یا ابتدای سال 67 با جمعی از رزمندگان بسیجی حسن آباد به جبهه اعزام شدیم. پس از توقف ده روزه در منطقه عملیاتی دار خوئین، ما را به سمت خط مقدم (فاو) فرستادند. ما بی خبر از پاتک دشمن، ساعت شش عصر با قایق به آن سوی اروند رسیدیم. ساعت 12:30 بامداد به دلیل هجوم سنگین دشمن، ناچار به عقب نشینی شدیم. هنگام عقب نشینی، رزمندگان گردان ما قتل عام شدند. من و شش نفر دیگر که باقی مانده بودیم به طرف اروند فرار کردیم. در این هنگام، سه ناحیه از بدنم در اثر ترکش مجروح شد: پهلوی راست، سر زانوی چپ و دست چپ. همچنین سه تن از همراهانم به شهادت رسیدند.
در حالی که عراقیها با فاصله ی صد تا صد و پنجاه متری در تعقیب ما بودند، به راه خود ادامه دادیم و به کنار اروند رسیدیم. چهار نفری پل شناور را روی آب انداختیم. لباسها را پاره کرده تجهیزات را معدوم کردیم و روی شناور به حرکت در آمدیم. دویست متر که از ساحل دور شدیم، عراقیها ما را به رگبار بستند و در نتیجه همراهانم شهید شده در آب افتادند و من تنها ماندم. پس از آن، گلوله ای به پشت سرم اصابت کرد و بی حرکت روی شناور افتادم. عراقیها با این خیال که من نیز کشته شدم به تیراندازی ادامه ندادند.
آب اروند مرا به نقطه ای دیگر از خاک عراق منتقل کرد که در اختیار عراقی ها بود. وجود نی زارها و نخلستانها استتار خوبی برایم بود. به امید اینکه راهی به سوی ایران پیدا کنم با خوردن شکوفه ی خرما و برگ درخت توت در شرایطی دشوار و وحشتناک روزها و شبها را پشت سر می گذاشتم. حتی گاه نظامیان دشمن، تا بالای سرم می آمدند اما متوجه من نمی شدند.
عرصه بر من تنگ شد و دیگر توان ماندن نداشتم. خود را به خدا سپردم و صبح روز چهل و پنجم، با پر کردن جورابهایم از برگ توت و شکوفه خرما به راه افتادم. پل شناور را در آب انداخته به سمت ایران حرکت کردم. پس از گذر از عرض اروند، قبل از رسیدن به خاک ایران، عراقیها مرا به رگبار بستند که گلوله ای ران پای راستم را مجروح کرد. در حالی که ضعف همه ی وجودم را فرا گرفته بود، خود را به ساحل رساندم. پس از چند ساعت که خون از بدنم جاری بود، تکه چوبی را به عنوان عصا دست گرفته آرام آرام خود را به جاده ی خاکی رساندم. با شنیدن صدای خارج کردن اسلحه از ضامن، چوبدستی را انداختم و خودم به طرفی پرتاب شدم. لحظه ای نگذشت که جوان رزمنده ای رسید و ...