ساعت مچی
حسن آبادی
سال اول راهنمایی را خوندم و مثل سالهای قبل با آخرین امتحان همه ی کتاب و دفترها را پاره کردم و رفتم برای سه ماه تعطیلات تابستون.
نمی دونم چرا اون زمونا تعطیلات اینقدر طول می کشید از حدود اوایل خرداد که تعطیل می شدیم تا شروع سال تحصیلی فکر کنم یه چیزی حدود سه سال الان می گذشت و تو این سه چهار ماهه موهامون بلند و مثل جنگلی ها می شد تا سال بعد تحصیلی که سر و سامونی به خودمون می دادیم.
سال تحصیلی شروع شد و رفتم برا سال دوم راهنمایی. روز اول که به مدرسه رفتم دیدم دست دو تا از دوستام ـ که با هم تو رقابت درس خوندن هم بودیم ـ یه ساعت اورینت صفحه بیضی هست البته با رنگ صفحه های متفاوت. نمی دونم نوعی حسودی یا غبطه یا حسرت تو وجودم پیدا شد. سعی کردم به روی خودم نیارم فقط پرسیدم چه جور ساعت خریدید؟ (البته از حیث هزینه) یکیشون گفت: سه ماه تعطیلات را قالی بافتم تو خونه و برام ساعت گرفتند و یکی دیگه شون هم کار کرده بود.
وقتی رفتم خونه انگار یه چیزی گم کرده باشم و ناراحت بودم که چرا منم یه ساعت مچی ندارم. با توجه به وضعیت مالی خانواده و قیمت هزار و پانصد تومانی ساعت البته دست دومش آرزویی دست نیافتنی و محال بود ولی به هر حال مطرحش کردم.
خوشبختانه همسایه ی بغلی مون یه دونه ساعت و دقیقا از همون نوع داشت و می خواست بفروشه که البته این یه کم کار را راحت تر می کرد چون امکان یافتن ساعتی دقیقا به همون شکل فقط در اصفهان مقدور بود که در دسترس من نبود تازه با سفارش هم نمی شد تهیه کرد.
از همون روز گریه کردن من برای ساعت شروع شد. تا از مدرسه می اومدم شروع می کردم بهانه ی ساعت مچی را بگیرم و اشک بود که از چشمام همراه گریه جاری میشد. گاهی تهدید به ترک مدرسه می کردم.
سه روز دقیقا گریه کردم بالاخره برای اولین بار گریه مؤثر شد و یه ساعت مچی به همون شکل از همون همسایه برام گرفتند. دل تو دلم نبود تا برم مدرسه و ساعت را نشون بدم البته کمی هم روم نمی شد چون دقیقا ساعتم مثل دو دوست دیگه ام بود و این نشون می داد که از رو تقلید یا حسادت اونا منم ساعت گرفتم هر چند اون دو نفر به طور اتفاقی ساعت مشابه گرفته بودند.
ساعتم اورینت بود که تاریخ و روز هفته را هم به دو زبان فارسی و انگلیسی نشون می داد. خیلی خوشحال بودم که ساعت دارم. تازه ساعتم شب نما هم بود و شبها می بردمش زیر لحاف مدتها به نور افشانی عقربه ها و نشانگرهای ساعتش نگاه می کردم. خیلی هم مواظبش بودم. گاهی شبها خواب می دیدم که ساعتم خراب شده یا قطعاتش ریخته بیرون و خیلی ناراحت می شدم و از خواب که می پریدم می دیدم خواب دیدم کلی خوشحال می شدم.
یه مسئله هم که کمی ناراحتم می کرد این بود که روزی دو سه دقیقه جلو می افتاد که با چند نفر مطرح کردم گفتند: همه ی ساعتها یه کم جلو می افته و اگه عقب بیفته بده و خرابه و منم از ناراحتیم کم میشد.
ساعتهای اون روزا هم یا کوکی بود که باید هر بیست وچهار ساعت یه بار کوکش می کردی یا اتوماتیک بود که با حرکت دست طی فعالیتهای روزانه خود به خود کوک میشد. مردم بهش نظمی یا همون نبضی می گفتند یعنی با نبض دست کار می کنه که البته درست نبود و دلیلشون هم این بود که وقتی از دست درش می آرند دیگه کار نمی کنه.
اون ساعت را چند سالی تا دوم دبیرستان نگهش داشتم و بعدها با یه ساعت سیتیزن عوضش کردم که اونم به طریقی از دستم رفت. به هر حال چیزی که الان برا بچه ها یه اسباب بازی محسوب میشه یه روزی از آرزوهای دور از دسترس من بود.
یه دونه از همون ساعتها را یه نفر حسن آبادی داره و حاضرم به یاد اون دوران به هر قیمتی ازش بخرم ولی متاسفانه نمی فروشه
منبع: وبلاگ خاطرات یک حسن آبادی