گفتگوی امام حسین با لشکر عمر سعد
حسین مهروی
گفت ای لشکر منم فرزند خیرالمرسلین
زاده زهرایم و بابم امیر المومنین
نامه بنوشتید تا آیم برای رهبری
از چو بر قتلم کمر بستید امروز این چنین
آب را بستید بر اهل حریمم از جفا
تشنه کامانند فرزندان پاک مصطفی
کوفیان آب جهان مهریه زهرا بود
از چو عطشانند یارانم درون خیمه ها
اصغر شش ماهه ام از تشنگی بنموده غش
چون ندارد شیر دیگر مادر او از عطش
در کنار خیمه گاهم میرود آب روان
از چو اطفالم چنین نالند از سوز عطش
در حرم باشد رقیه آن سه ساله دخترم
هم سکینه تشنه و هم خواهر غم پرورم
من که از ظلم شما اینگونه تنها مانده ام
مانده تنها در بیابان بی امیر و لشکرم
سر به سر کشتید یاران وفادار مرا
اکبر رعنا جوان آن ماه تابان مرا
قاسم داماد را از خون دل کردی خزاب
قطع بنمودید دستان علمدار مرا
آمدم در کربلا من یار و یاور داشتم
قاسم و عبدالله و هم عون و جعفر داشتم
نازنین رعنا جوانی همچو اکبر داشتم
چون ابوالفضلی رشیدی میر لشکر داشتم
حجله قاسم شده یک حجله ماتم زده
خیمه رعنا جوانم رنگ خون و غم زده
خیمه ی عباس نام آور به خاک افتاده است
کودکانم گرد آن خیمه همه ماتم زده
چون داغ دل عمدیده انشا می نمود
یک مسلمان در میان لشکر اعدا نبود
ناگهان سنگ جفا پیشانی شه را شکست
مهروی بس کن کف تو از این قصه و گفت و شنود