از ویژگی های بسیار بدی که در وجود بسیاری از ما، هر از چند گاهی رخ می نماید قضاوت بی جاست. بسیاری از زندگی ها به خاطر همین موضوع دچار از هم گسیختگی شده و زندگی را بر کام خیلی ها تلخ نموده است .و چه خوبست که تا موضوعی را ندیده ایم در مورد آن به قضاوت ننشینیم ، چه بسا شنیدن کی بود مانند دیدن؟!
در قضاوت هرکسی تعجیل کرد
عقل خود را لاجرم تعطیل کرد
صبح پاییز و هوایی سرد بود
چشم تا می دید برگ زرد بود
گوشه ی دنجی کنار مدرسه
جمع ما جمع و بدور از وسوسه
ناگهان قفلی زبان ها را گرفت
جمله ای راه دهان ها را گرفت
سوت ناظم در هوای صبح گاه
مغز ما را سوت داد و جمله آه
صف به صف با بچه ها اندر کلاس
تا که ناظم از همه گردد خلاص
ضربه های تق تق انگشت بود
حرف ها را کوفت گویی مشت بود
آن خط انگشت ناظم در هوا
با زبان بی زبانی زد صدا
آن صف اخر صف پر ماجرا !
خشکمان زد ای خدا دیگر چرا؟!
رعد و برق چوب ناظم در هوا
برق هایی می گرفت از چشم ما
آخر این جرم و گناه ما چه بود
دست ها از ترکه هایت شد کبود
مجرمی و می کنی گردن فراز
چون که خود دانید می پرسید باز ؟!
آن چه بنوشتید خود گویید باز
در کنار مدرسه با خط ناز
آن چه می گویید کار ماش نیست
کاسه ی ما صاحب این آش نیست!
جملگی رفتیم تا خوانیم آن
تا چه طرفی بسته با ظن و گمان
چون بدیدیم آن خطوط سبز را
جملگی دادیم او را این ندا
هیچ یک از ما مدادش سبز نیست
تاب ما را طاقت این نبض نیست
بر دهانش مهر خاموشی نشست
زانوانش بی رمق گشت و شکست
در قضاوت هر کسی تعجیل کرد
عقل خود را لاجرم تعطیل کرد