یکی از بهترین وبلاگ ها، وبلاگ «خاطرات یک حسن آبادی» است. نویسنده با رعایت اخلاق اسلامی و بدور از غیبت و توهین، خاطرات گذشته را با بیانی جذاب، به قلم می آورد. این خاطره ها صرفا داستان و طنز نیست بلکه واقعیاتی است که نویسنده با توان بالای خود به نگارش در می آورد. به عبارت دقیق تر، این نوشته ها در واقع گوشه ای از تاریخ این شهر است.
امید که ایشان به ثبت و ضبط خاطرات خود همچنان ادامه دهد و در آینده ای نه چندان دور بعنوان کتابی با ارزش چاپ و نشر یابد.
تا سال پنجم ابتدایی یکی از مرتب ترین دانش آموزا به لحاظ لباس پوشیدن بودم؛ چون هر سال عید با گریه و زاری و عِجز والتماس یه دست کت و شلوار می گرفتم و تا پایان سال تحصیلی هم داشتمش ولی نمی دونم چی شد از وقتی به دوره ی راهنمایی رفتم دیگه از کت و شلوار پوشیدن و حتی شلوار پوشیدن بیزار شده بودم.
پارچه صدف
برا دوستان جوانتر بگم گه لباس سنتی در حسن آباد البته نه اون قدیمترها که لباسهایی از جنس کرباس و دبیت و قبا (به زبان محلی قووا) بود، مردم تنبان صدف می پوشیدند. صدف یه نوع پارچه ی براق و لیز بود که رنگهای مختلف داشت البته برای تنبان از رنگ مشکیش استفاده می کردند که با اون گالشهای لاستیکی سیاه رنگ به خوبی ست می شد.
پیوستن به صدف پوشان
منم خودم نمی دونم به چه علتی پیوسته بودم به خیل تومون صدف پوشان. هرچه بود تا دوران راهنمایی را تموم کردم اصلا به مخیله ی بنده هم خطور نکرد که یه دانش آموز راهنمایی شاید نباید مثل یک پیرمرد روستایی لباس بپوشه فقط گاهگاهی با یکی از دوستام که شلوار می پوشید کل کل می کردیم و از من می پرسید: تو چطور روت میشه با تومون صدف به مدرسه بیایی؟
البته به غیر از من دو سه نفر دیگه هم با این لباس می اومدند و حتی تا سالهای دبیرستان هم به این سنت ادامه دادند. هم سن و سالهای من بخوبی اونا را می شناسند ولی گفتن اسمشون اینجا درست نیست. شاید اونا هم یه روزی تو خاطراتشون بنویسند.
درد فراق از تومون صدف
این قضیه گذشت تا اینکه راهنمایی تموم شد و قرار شد به دبیرستان برم. در طول تابستان عزا گرفته بودم که چطور از تومون صدف دل بکنم و با شلوار به مدرسه برم؛ چون دیگه اینجا دبیرستان بود و نمی شد البته نه اینکه علاقه به اون لباس داشته باشم.
از طرفی خودم هم می خواستم مثل بقیه لباس بپوشم ولی روم نمی شد که تا دیروز با تومون به مدرسه برم و حالا با شلوار. البته اینا فقط برا خودم بود و اصلا شاید کسی براش مهم نبود من چی می پوشم ولی مثل مواقعی که آدم یه لباس نو می پوشه و فکر می کنه همه نگاش می کنند در صورتی که شاید اصلا کسی متوجه ش هم نشه. منم چنین حالتی داشتم.
اولین روز دبیرستان
اولین روز دبیرستان شروع شد. یادمه بازم با همون لباس یکی دو روزی را به مدرسه رفتم. برا خودم هم سخت بود ولی بازم هرچه کلنجار می رفتم نمی تونستم. سرانجام بعد از چند روزی با یه شلوار که خریده بودم به مدرسه رفتم. احساس می کردم همه دارند نگام می کنند. خیلی برام عذاب آور بود. دوست داشتم زودتر به خونه برم و از دستش راحت بشم ولی حتی تو مسیر مدرسه هم فکر می کردم همه نگام می کنند.
تا رسیدم خونه درش آوردم و با لباس سنتی خودم رفتم برا آب اوردن. تو راه یکی دو تا از دوستام منا با اون تغییر دکوراسیون دیدند ولی بهر حال کم کم تونستم به این معضل فائق بیام و به خیل شلوار پوشان بپیوندم.
تغییر تومون در اصفهان
اون سه نفر دوستی که گفتم مثل من لباس می پوشیدند یکی شون حتی تا سال آخر دبیرستان هم همون پوشش را داشت فقط گاهی که به اصفهان می رفت شلوار می پوشید. بچه ها با تمسخر می گفتند: فلانی یه تومون روی شلوارش پوشیده و تا می رسه اصفهان درش میاره. دوباره به محض رسیدن به گاراژ حسن آبادیها تومون را رو شلوارش می پوشه. نمی دونم شاید هم راست می گفتند و این قضیه را دیده بودند.
این مسائل شاید برا بچه های حالا حالت طنز داشته باشه ولی یه روزی برا بعضی ها معضل بود البته به دید خودشان نه به دید دیگران.