عبد الجواد صادقی
تاعطش دست بر اطراف کلو نفشرده است
چشمه را باید جست
این بیابان به ظاهرسرسبز
توده ای از وهم است
در نقابی از مهر
قاتلی بی رحم است
ره بلد کفته به ما
سمت مشرق ره آبادی جاویدان است
حیف هنکام طلوع
همکی در خوابیم
شب چراغی بر دست
در پی چشمه و قدری آبیم