دکتر علی صادقی
اردوی کار تابستانی
در تمام طول این سالها و آنچنان که خواهم گفت تا چند سال از دوره ی دانشجویی، کار در اردوی تابستان ادامه داشت. برنامه ی نانوشته ای در خانواده بود که هرکس به مقتضای سن بایستی اجرا می کرد و تقریبا همه ی فرزندان ذکور از مراحلِ مختلفِ نوعی ترفیعِ شغلی ـ مهارتی گذر می کردیم. خواهران مسئولیتهای متفاوتی داشتند. کار در خانه با چای ریختن و آوردن جا سیگاری در سنین 5 ـ 6 آغاز می شد. وقتی پدرم می گفت: سیگار مرا بیار (و در بیشتر موارد هم اینها در تاقچه ی بالای سر و یا در فاصله ی یکی دو متری او روی زمین بود و ما در جایی دیگر مشغول بازی یا کار) بایستی سیگار، زیر سیگاری و کبریت با هم آورده می شد و دو دستی جلوی او قرار داده می شد.
دم کردن و ریختن چای پشت بساط سماور زغالی هم آداب خود را داشت. آب سماور باید مرتب بازبینی می شد که نسوزد. جام پای سماور مرتب بیرون تخلیه می شد و قوری را سرخالی از آب جوش پر می کردی که جای دم کشیدن به آن بدهد. بعدها سماور نفتی باب شد.
یک سال که ما هنوز در یکی از اتاقهای قلعه لجنابه مسکن داشتیم و استاد محمد سعادت (همان که عکسش را در یکی از پستهای قبلی کنار بساط چای دیده ایم) داشت بنای ساختمان مسکونی جدید را کنار "سلخ"(1) می ساخت؛ من به تنهایی منشی و خدمتکار و مونس پدر در لجنابه بودم. علاوه بر این باید به استاد بنا و عمله ها هم سرکشی می کردم. مشغله ی زیاد، مرا ساعتی از سماور نازنین نو غافل کرد و چنان سخت سوخت که فقط به درد چال کردن می خورد. من تمام مدالهایی را که در این مأموریت به دست آورده بودم از دست دادم. از فردا دوباره کتری به کار افتاد و داستان سماورسوزی مرا عمله ها به حسن آباد هم بردند. چه آبروریزی بزرگی
ارتقاء شغلی بعدی مسئولیت پذیرایی از مهمانها و انداختن سفره و آوردن آفتابه لگن و حمل سینیِ کاسه و بشقاب و برچیدن سفره بود. در سنین بعدی می توانستی در حسن آباد جانشین حسین محن در اداره ی اصطبل شوی و بعد صحرا رفتن و یونجه چینی و آوردن علف ذرت. در لجنابه کارهای لوکس تری هم بود. از جمله چیدن میوه و تکاندن بادام. در سالهای بعد به عنوان سرکارگر مواظب کارگرهای کشاورزی بودی که از زیر کار در نروند. البته اموری که نیاز به مهارتهای قهرمانانه داشت و از جمله رفتن به داخل قنات و "پُشته کِشی" که نوعی لایروبی فوری بود به کاکا واگذار می شد.
تعطیلات نوروز در هوای خوش لجنابه جالیزهای خیار را آماده می کردیم و کمک به جمع آوری شاخه های مو (درختان انگور) که بایستی حسابی هرس می شدند. به تازگی نوه ی یکی از کسانی که در لجنابه برایمان "سر کل" می برید برایم نامه داده بود. پزشک ارجمندی است که احساس می کنم ندیده دوستش دارم. هر وقت هیچ کاری نبود پدرم ما را وامی داشت که گل آهک روی پل کنار قلعه را برای محکم تر شدن برای صدمین بار لگد کنیم. پلی که ماشینی از آن نمی گذشت. خدا نکند ما را مشغول خواندن کتابهای داستان می دید. حتما یک کار ضروری بود که بایستی همان آن انجام شود. با اینکه خود، ما را کتابخوان بار آورده بود رسیدگی به امور کشاورزی و دامپروری لجنابه را بر هر کتابی ترجیح می داد. حساسیت او به کتابهای داستان زیاد بود. هر بار از جلوی اتاق رد می شد کتاب را زیر تشک و لحاف می چپاندیم و بعد دوباره خارج می کردیم. کتاب نازنین و خوش آب و رنگ "نهنگ سفید" را آنقدر مچاله کردم که از ریخت افتاد. او دشمن خواب نوشین بامدادی ما بود در آن خنکای لذت بخش صبح تابستان در هوای پاکِ پاکِ لجنابه. اصرار داشت که طلوع آفتاب را در صحرا آن هم ته صحرا ببینیم. اگر شانسی بود گاهی صبح کمرش درد می کرد و خود دیر برمی خاست. به ندرت!
تابستانهای بعد کار سخت تر شد. ما را تنها در لجنابه که از جاده و آبادی دور بود رها می کردند و می رفتند. چشمت به جاده بود که دوچرخه یا موتور سواری پیدا شود. صدای ماشین فقط از پشت کوه (جاده ی میان کوه) می آمد. این صدا را دوست داشتم که صدای ارتباط بود و نزدیک بودن به تمدن. در فضا فقط صدای زنجره ها (جیرجیرک) بود و تق تق بی انتهای موتور آبکشی.
شعر
فضای دشت پر از جیر جیر زنجره هاست
که سوگوار بهارند
و دشت
سوخته از آفتاب تابستان.
هیچکس
درازنای خالی این جاده را نمی کوبد
کسی نمی آید
که تا به دیداری
بر آوریم نیاز نگاه تنها را
و پیر مرد هنوز
به روی خرمن کوب
به گرد خرمن امید خویش می گردد
(لجنابه تابستان 48 ـ هرایجان دشمن زیاری تابستان 53)
کار دوغ زدن و خوراک دادن به کارگرها هم با من بود. یکی از این تابستانها کار سخت تر شد. آن روزها کتاب "جوانی پررنج" اثر دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی را می خواندم.
کاکا برای سرکشی به من آمد و چند روزی ماند تا بادامها را بچینیم. من بالای یکی از درختها بودم که چند بادام نوک یکی از شاخه ها خودنمایی کرد. پا روی شاخه ی بالاتر گذاشتم و دست را دراز کردم. صدای مرگ شاخه را زیر پایم شنیدم و مرگ خود را به چشم دیدم. تا خواستم جابجا شوم سوار بر شاخه با شکم به سمت پایین در حال سقوط بودم. با سرعت هر چه تمام تر به پایین و بر زمین سفت پر از ریگ خیابان سقوط کردم. تنها در لحظه ای از زمان قیافه ی وحشت زده ی کاکا را که دستها را به دو طرف گشوده بود و می گفت: "یا حضرت عباس" دیدم. نفسم بند آمد و کاکا ـ به سر زنان ـ مستأصل بود. مرا بلند کرد. نفسم برگشت. مرا به بغل گرفت و به ساختمان که حدود صد متری بود برد و خواباند. زن رعیت ضمادی ساخت و جاهای ضربدیده را مرهم گذاشت. یک ماهی خوابیدم.
تابستانهای حسن آباد در سالهای آخر دبیرستان و اوایل دانشکده را به کارهای خوشایندتری مشغول بودیم. پسته چینی از باغ تودوش که نوعی پیک نیک خانوادگی و همراه بچه های همسایه ها بود و من سمت فرماندهی گروه را داشتم. یکی دو سال بعد کار دیگری اضافه شده بود: چیدن سنجد از درختهای مزرعه درویش. در سالهای دانشکده من بایستی فرایند پسته چینی و آماده سازی و خشک کردن پسته ها را به کمک همه افراد خانواده و بچه های همسایه انجام دهم تا بردن آن به اصفهان و تحویل به حاج ماشالله سقط فروش. این پسته ها که بهترین آن کیلویی پنج تومان فروخته می شد قسمتی از پولی را که باید با خود به شیراز ببرم تأمین می کرد. هنوز بعضی از برادرانم که در زمان کودکی تحت امر من به این کار گماشته می شدند از من گله دارند که گاهی با ایشان خشونت کرده ام!
خدا مرا ببخشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ سَلخ به گودالی کم عمق ولی عریض اطلاق می شد که آب جاری قنات به مدت چند ساعت در آن ذخیره می شد تا حجم و سرعت آن کافی برای آبیاری باشد. در زبان حسن آبادی به آن سَعَر می گفتند. اینها حکم استخرهای موجود در کنار چاهای کم عمق را داشت. من نتوانستم ریشه ی این دو کلمه را در جایی بیابم. کمک خوانندگان موجب سپاس خواهد بود.